غرارهلغتنامه دهخداغراره . [ غ َ رَ / رِ ] (اِ) آب در دهن کردن و جنبانیدن برای پاک شدن دهن ، و آن را به عربی مضمضه گویند. (برهان قاطع) (جهانگیری ) (انجمن آرا) . به هندی کلی گویند. (جهانگیری ) : اگر گهی به زبانم حدیث توبه رودز بی
غرارهلغتنامه دهخداغراره . [ غ ِ رَ / رِ ] (اِ) نوعی از سلاح جنگ است و آن را در روز جنگ پوشند و بعضی گویند غراده به دال است و آن به معنی خود آهنین باشد. (برهان قاطع). نوعی از سلاح ، لیرْدْ. (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ 1 آقا
غرارةلغتنامه دهخداغرارة. [ غ َ رَ ] (ع مص ) به معنی غِرَّة. (منتهی الارب ). غفلت . (از اقرب الموارد). غافل شدن و غفلت ورزیدن . (برهان قاطع). غافل شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || نوجوان بودن . حداثت سن : کان ذلک علی غرارتی ؛ ای حداثة سنی . || غرارت . عشقبازی پس از آزمودگی . غَرّ. (از اقرب الموار
غرویرهلغتنامه دهخداغرویره . [ ] (اِخ ) قصبه ای است در سویس . تلفظ ترکی گرویر . (قاموس الاعلام ترکی ). رجوع به گرویر شود.
غروریلغتنامه دهخداغروری . [ غ ُ ] (اِخ ) (ملا...) نصرآبادی در تذکره ٔ خود آرد: گویا شیرازی است . طبعش نهایت پاکی و شکستگی داشت . در ایام حیات مرتکب امور دنیوی نشد از آن سبب عمرش به هشتاد رسید. کمال زنده دلی را داشت . به خدمت بسیاری از اهل حال رسید. در اواخر به اصفهان فروکش کرده در قهوه خانه سا
غروری کاشیلغتنامه دهخداغروری کاشی . [ غ ُ ی ِ ] (اِخ ) یا میر غروری .نصرآبادی در تذکره ٔ خود گوید. (ج 2 ص 291): سید عزیزی بود. به هند رفت و در آنجا درگذشت . شعرش این است :چو عکسی که در آب دارد نشست به هر جنبشی میخورم صد شکس
لیردلغتنامه دهخدالیرد. (اِ) غراره باشد و آن نوعی از سلاح است که در روز جنگ پوشند. (برهان ). غراره . (المعجم ). لیرت . و رجوع به لیرت شود.
فنیقةلغتنامه دهخدافنیقة. [ ف َ ق َ ] (ع اِ) جوال . (منتهی الارب ). || غراره ٔ کوچک . (از اقرب الموارد). غرارة. ج ، فنائق . (منتهی الارب ).
غرائرلغتنامه دهخداغرائر. [ غ َ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غَریرة. (اقرب الموارد). رجوع به غریرة شود. || ج ِ غِرارة. (منتهی الارب ). جوالها.(آنندراج ) (اقرب الموارد). جوهری گوید: گمان می کنم معرب باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به غرارة شود.
دجوبلغتنامه دهخدادجوب . [ دَ ] (ع اِ) آوند و غراره و جوالی کوچک که برای طعام و غیره با زنان در سفر باشد. (منتهی الارب ).
ولائحلغتنامه دهخداولائح . [ وَ ءِ ] (ع اِ) ج ِ ولیحة، به معنی غراره و خنور. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
ابوغرارهلغتنامه دهخداابوغراره . [ اَ ؟ ] (اِخ ) محمدبن عبدالرحمن .از روات حدیث است و از محمدبن المنکدر روایت کند.