غراشلغتنامه دهخداغراش . [ غ َ ] (اِ) خراش . (برهان قاطع) (آنندراج ) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). زخمی باشد که از خراشیدگی به هم رسیده باشد. (برهان قاطع). جراحت : تو کز عشق حقیقی لافی از دوست غراش سوزنی بنمای در پوست . امیرخسرو (از جهانگیری
غرازلغتنامه دهخداغراز. [غ ِ ] (ع مص ) کم شیر گردیدن ناقه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). غَرْز. غِرار. (اقرب الموارد). کم شیری .
غرازلغتنامه دهخداغراز. [ غ ُ ] (معرب ، اِ) مأخوذ از گراز فارسی . || (ص ) با شکوه و بلندمرتبه . || شجاع و باجرأت . || متکبر و بداخم . (ناظم الاطباء). در مآخذ دیگر این لغت و معانی آن یافت نشد.
غرائزلغتنامه دهخداغرائز. [ غ َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ غریزة. (اقرب الموارد). رجوع به غریزةشود. || نزد اهل جفر عبارت است از بینات حروف ، کذا فی بعض الرسائل . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
غراشیدهفرهنگ فارسی عمیدخشمآلود؛ خشمناک؛ خشمگین: ◻︎ چنان شد غراشیده از کینهاش / که آتش زبانه زد از سینهاش (آغاجی: شاعران بیدیوان: ۱۹۴).
غراشیدنلغتنامه دهخداغراشیدن . [ غ َ دَ ] (مص )خراشیدن . || خشم گرفتن و قهر کردن و غضب کردن . (از برهان قاطع). خشمگین شدن . خشم آوردن . ستیزیدن . (ناظم الاطباء). آزغدن . آزغیدن . این فعل با حرف اضافه ٔ «از» به کار میرود: غراشیدن از کینه . رجوع به غراشیده شود. از این مصدر صورتهای غراش ، غراشیده و
غراشیدهلغتنامه دهخداغراشیده . [ غ َ دَ ] (ن مف ) خراشیده . (برهان قاطع). || قهرآلود و خشمناک ، و به این معنی غرانیده هم به نظر آمده است که به جای شین نون باشد. (برهان قاطع). خشم گرفته . (صحاح الفرس ) (فرهنگ اسدی ) (اوبهی ). خشم آلود و تند. (فرهنگ رشیدی ) : درآمد ز درگ
غرواشلغتنامه دهخداغرواش . [ غ َ رَ ] (اِ) خراش و زخمی که از خراش به هم رسیده باشد. غراش . رجوع به غراش شود. || قهر و خشم و غضب . خراش . (برهان قاطع). رجوع به غراش شود. || (ص ) غم آلود. (برهان قاطع).
غراسلغتنامه دهخداغراس . [غ َ ] (اِ) غراش . (برهان قاطع). غم و اندوه و ملالت . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به غراش شود.
غرسلغتنامه دهخداغرس . [ غ ِ ] (اِ) قهر و غضب و خشم و تندی و برآشفتگی . (از برهان قاطع). غرش . غراش . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || خراش .(برهان قاطع). غرش . غراش . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
جراحتفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی زخم، بریدگی، خراش، قطع کبودی، ورم آسیب، صدمه، کوفتگی، ضرب، کوب مصدوم، شخص بیمار آماس، پیله، غراش
غراشیدهفرهنگ فارسی عمیدخشمآلود؛ خشمناک؛ خشمگین: ◻︎ چنان شد غراشیده از کینهاش / که آتش زبانه زد از سینهاش (آغاجی: شاعران بیدیوان: ۱۹۴).
غراشیدنلغتنامه دهخداغراشیدن . [ غ َ دَ ] (مص )خراشیدن . || خشم گرفتن و قهر کردن و غضب کردن . (از برهان قاطع). خشمگین شدن . خشم آوردن . ستیزیدن . (ناظم الاطباء). آزغدن . آزغیدن . این فعل با حرف اضافه ٔ «از» به کار میرود: غراشیدن از کینه . رجوع به غراشیده شود. از این مصدر صورتهای غراش ، غراشیده و
غراشیدهلغتنامه دهخداغراشیده . [ غ َ دَ ] (ن مف ) خراشیده . (برهان قاطع). || قهرآلود و خشمناک ، و به این معنی غرانیده هم به نظر آمده است که به جای شین نون باشد. (برهان قاطع). خشم گرفته . (صحاح الفرس ) (فرهنگ اسدی ) (اوبهی ). خشم آلود و تند. (فرهنگ رشیدی ) : درآمد ز درگ
زغراشلغتنامه دهخدازغراش . [ زَ ] (اِ) ریزه های پوست باشد که پوستین دوزان بدور اندازند. (برهان ) (انجمن آرا) (از آنندراج ). و آن را زغریماش نیز نوشته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). خرده ریزهای پوست که پوستین دوزان بدور اندازند. (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء). || تسمه های بریده شده ٔ از پوس