لغتنامه دهخدا
غریو کردن . [ غ ِ وْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بانگ و فریاد برآوردن . غریو برزدن .غریو برکشیدن . غریو داشتن . رجوع به غریو شود : بچه را به صحرا انداختم ، به سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت . (تاریخ بیهقی ).جملگی نقش دیو میکردندپس ز