غزال چشملغتنامه دهخداغزال چشم . [ غ َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه چشم وی به چشم غزال ماند : غزال چشم نگاری که بر شکار دلم شده ست چیره تر از شیر بر شکار غزال . سوزنی .صاعقه هیبتی ، گورسرینی ، غزال چشمی .
غزالفرهنگ فارسی عمید۱. [جمع: غِزلان] (زیستشناسی) نوعی آهو با پاهای باریک، موی کوتاه، و چشمان درشت.۲. [قدیمی، مجاز] معشوقۀ زیبا؛ زن یا دختر زیبا: ◻︎ غزالی مست شمشیری گرفته / بهجای آهُویی شیری گرفته (نظامی۲: ۱۷۰)، ◻︎ شعر نظامی شکرافشان شده/ ورد غزالان غزلخوان شده (نظامی۱: ۳۴).۳. (موسیقی) [قدیمی] از شعبهه
غزائللغتنامه دهخداغزائل . [ غ ُ ءِ ] (اِخ ) (ذو...) آبی است در نجد مخصوص عبادة. (از معجم البلدان ). رجوع به ذوغزائل شود.
غزاللغتنامه دهخداغزال . [ غ َ ] (اِخ ) (بحرالَ ...) یکی از شعب نیل ابیض است که بر ساحل چپ آن قرار دارد. (از اعلام المنجد).
غزاللغتنامه دهخداغزال . [ غ َ ] (اِخ ) ابن مالک الغِفاری ، یکی از روات حدیث است ، و ابن قتیبه دو حدیث با واسطه از او آورده است . رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 72 شود.
غزاللغتنامه دهخداغزال . [ غ َ ] (اِخ ) اندلسی (156 - 250 هَ .ق . =773 - 864م .) یحیی بن حکم ، معروف به غزال . شاعری خوشگو از اهل اندلس بود. در شعر جدی و فکاه
هیونلغتنامه دهخداهیون . [ هََ ] (اِ) به معنی شتر باشد مطلقاً و به عربی بعیر خوانند و بعضی گویند هیون شتر جمازه است و بعضی شتر بزرگ را گویند و هرجانور بزرگ را نیز گفته اند. (برهان ). شتر بزرگ . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). شتر بزرگ جمازه . (صحاح الفرس ). شتر جمازه که به رفتار تند و تیز است و سوار آن
سرینلغتنامه دهخداسرین . [ س ُ ] (اِ) نشستنگاه آدمی . (برهان ) (جهانگیری ). ورک . (بحر الجواهر). کفل و ساغر آدمی و همه ٔ حیوانات . (آنندراج ) : خلخیان خواهی و جماش چشم گردسرین خواهی و بارک میان . رودکی (شرح احوال رودکی سعید نفیسی ص <span cl
زرافهلغتنامه دهخدازرافه . [ زَ ف َ / زَرْ را ف َ / ف ِ ] (از ع ، اِ) صاحب قاموس آنرا به چهار وزن یاد کند از عربی زرافه ... و از این زبان وارد فرانسوی و انگلیسی و آلمانی شده . نوعی از پستانداران نشخوارکننده ٔ آفریقا با قدی بسیا
چیره شدنلغتنامه دهخداچیره شدن . [ رَ / رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) غالب آمدن . فاتح آمدن . غلبه کردن . مستولی شدن . غالب شدن . فائق آمدن . ظفر یافتن . قهر. مسلط شدن . مسلط گشتن . تسلط یافتن . استیلا یافتن . بهر. بُهُور.استعِلاء. (یادداشت مؤلف ). غَلب . غَلَب . غَلَبَ
گوزنلغتنامه دهخداگوزن . [ گ َ وَ ] (اِ) گاو کوهی . (لغت فرس ص 378). گاو کوهی ماده . (صحاح الفرس ). نوعی از گاو کوهی باشد، و شاخهای او به شاخهای درخت خشک شده ماند. گویند آب گوشه های چشم او تریاق زهرهاست . (برهان ). گاوکوهی را گویند که شاخهای بلند دارد و از گوش
غزالفرهنگ فارسی عمید۱. [جمع: غِزلان] (زیستشناسی) نوعی آهو با پاهای باریک، موی کوتاه، و چشمان درشت.۲. [قدیمی، مجاز] معشوقۀ زیبا؛ زن یا دختر زیبا: ◻︎ غزالی مست شمشیری گرفته / بهجای آهُویی شیری گرفته (نظامی۲: ۱۷۰)، ◻︎ شعر نظامی شکرافشان شده/ ورد غزالان غزلخوان شده (نظامی۱: ۳۴).۳. (موسیقی) [قدیمی] از شعبهه
غزاللغتنامه دهخداغزال . [ غ َ ] (اِخ ) (بحرالَ ...) یکی از شعب نیل ابیض است که بر ساحل چپ آن قرار دارد. (از اعلام المنجد).
غزاللغتنامه دهخداغزال . [ غ َ ] (اِخ ) ابن مالک الغِفاری ، یکی از روات حدیث است ، و ابن قتیبه دو حدیث با واسطه از او آورده است . رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 72 شود.
غزاللغتنامه دهخداغزال . [ غ َ ] (اِخ ) اندلسی (156 - 250 هَ .ق . =773 - 864م .) یحیی بن حکم ، معروف به غزال . شاعری خوشگو از اهل اندلس بود. در شعر جدی و فکاه
غزاللغتنامه دهخداغزال . [ غ َ ] (اِخ ) قریه ای است از اعمال طوس ، از آنجاست حجةالاسلام ابوحامد محمد غزالی ، و گویند غزال ریسمان فروش است و او به فرموده ٔ مادر خود رشته در بازار میفروخت . (آنندراج ) . رجوع به غزاله شود.
چشم غزاللغتنامه دهخداچشم غزال . [ چ َ / چ ِ م ِ غ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پیاله ٔ لبالب از شراب . (ناظم الاطباء). کنایه از جام پرشراب .
شاخ غزاللغتنامه دهخداشاخ غزال . [ خ ِ غ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از کمان تیراندازی . (برهان قاطع). || کنایه از هلال . (آنندراج ) : در حدود باختر آهوی دشت خاوران چون فرو شد، در هوا شاخ غزال آمد پدید.خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج
کعب غزاللغتنامه دهخداکعب غزال . [ک َ ب ِ غ َ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شکر پنیر. آب نبات . زبان بره . (یادداشت مؤلف ). نوعی از شکر پاره . (ناظم الاطباء). کعب الغزال : ببین که میر معزی چه خوب می گویدحدیث هیئت پینو وشکل کعب غزال . انوری .<b
کعب الغزاللغتنامه دهخداکعب الغزال . [ ک َ بُل ْ غ َ ] (ع اِ مرکب ) کعب غزال . نوعی حلوا. رجوع به کعب غزال شود.