غفجلغتنامه دهخداغفج . [ غ ُ ] (اِ) آبگیر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (فرهنگ اوبهی ). غفج و آبگیر و شمر یکی باشد. (فرهنگ اسدی ). مغاک . (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 74). گو. گودال . حفره : به هرتلی بر از خسته گروهی به هر غفجی بر از
غفجفرهنگ فارسی عمید۱. آبگیر؛ تالاب.۲. مغاک؛ گودال: ◻︎ به هر تلی بر، از خسته گروهی / به هر غفجی بر، ازفر خسته پنجاه (عنصری: لغتنامه: غفج).۳. شمشیر آبدار.۴. سندان آهنگری.
غفشلغتنامه دهخداغفش .[ غ َ ف َ ] (ع اِ) خم چشم . (منتهی الارب ). چرک سپید در گوشه ٔ چشم . (ناظم الاطباء). العمص فی العین . (اقرب الموارد) (قطر المحیط) .
غفج کردنفرهنگ فارسی معین( ~. کَ دَ) (م مص .) جدا کردن شاخه های راست و نازک و دسته کردن آن ها تا سپس در لیف پیچند و در خاک کنند.
gaffsدیکشنری انگلیسی به فارسیگاف ها، چنگک، خاده، قهقهه، نیزه، سیخک، شوخی فریبنده، حیله، ازمایش سخت، تفریحگاه ارزان، گفتار بیهوده، قلاب یانیزه خاردار ماهی گیری، با صدای بلند خندیدن، قلابدار کردن، گول زدن، قماربازی کردن
غفجمونلغتنامه دهخداغفجمون . [ غ َ ج َ ] (اِخ ) قبیله ای است از بربرهای هواره در زمین «مغرب » و زمینی منسوب بایشان هست . (از معجم البلدان ).
غفجمونیلغتنامه دهخداغفجمونی . [ غ َ ج َ ] (اِخ ) موسی بن عیسی محج بن ابی حاج بن ولهم بن خیر؛ مکنی به ابوعمران . وی در مصر از ابوالحسن احمدبن ابراهیم بن علی بن فراس عبسقی مکی حدیث کرد، و ابوعمران موسی بن علی بن محمدبن علی صقلی از وی روایت دارد. (از معجم البلدان ).
غفج کردنفرهنگ فارسی معین( ~. کَ دَ) (م مص .) جدا کردن شاخه های راست و نازک و دسته کردن آن ها تا سپس در لیف پیچند و در خاک کنند.
غفچلغتنامه دهخداغفچ . [ غ ُ ] (اِ) مغاک چیزی بود. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). جای عمیق و گود. || آبگیر و تالاب . (ازبرهان قاطع). آبگیر. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). || سندان آهنگری و مسگری و غیره . (از برهان قاطع). به معنی سندان به جیم تازی آمده است . (از فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ). || شمش
شمرلغتنامه دهخداشمر. [ش َ م َ ] (اِ) حوض خرد و کوچک . (برهان ) (ناظم الاطباء). حوض . حوض کوچک و تالاب . (غیاث ) (ناظم الاطباء). آبگیر خرد. (آنندراج ) (انجمن آرا). آبگیر. آبدان . (فرهنگ اوبهی ). آبگیر. غفج . (لغت فرس اسدی ). آبگیر خرد و شاید بمعنی آبگیر بزرگ هم اطلاق می شده . (از فرهنگ لغات ش
مغاکلغتنامه دهخدامغاک . [ م َ ] (اِ) گو باشد در زمین و لان نیز گویند. (فرهنگ اسدی ). از «مَغ» + «اک » (پسوند)... در اوراق مانوی (پارتی )، «مگ دگ » (سوراخ ، غار) = «مغادگ » . در فارسی ، «مغاک » ، تبدیل کاف فارسی به «دگ » . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). به معنی گودال است خواه در زمین و خواه در غیر ز
غفجمونلغتنامه دهخداغفجمون . [ غ َ ج َ ] (اِخ ) قبیله ای است از بربرهای هواره در زمین «مغرب » و زمینی منسوب بایشان هست . (از معجم البلدان ).
غفجمونیلغتنامه دهخداغفجمونی . [ غ َ ج َ ] (اِخ ) موسی بن عیسی محج بن ابی حاج بن ولهم بن خیر؛ مکنی به ابوعمران . وی در مصر از ابوالحسن احمدبن ابراهیم بن علی بن فراس عبسقی مکی حدیث کرد، و ابوعمران موسی بن علی بن محمدبن علی صقلی از وی روایت دارد. (از معجم البلدان ).
غفج کردنفرهنگ فارسی معین( ~. کَ دَ) (م مص .) جدا کردن شاخه های راست و نازک و دسته کردن آن ها تا سپس در لیف پیچند و در خاک کنند.