غمان آمیغلغتنامه دهخداغمان آمیغ. [ غ َ ] (ن مف مرکب ) آمیخته به غم یا آمیخته به غمها : آه ازین جور بد زمانه ٔ شوم همه شادی او غمان آمیغ.رودکی .
غمان آمیغفرهنگ فارسی عمیدآمیختهبهغم: ◻︎ آه از این جور بد زمانهٴ شوم / همه شادی او غمانآمیغ (رودکی: ۵۲۴).
غمانلغتنامه دهخداغمان . [ غ َ ] (ص ) غمناک . (لطائف اللغات از غیاث اللغات و آنندراج ). مغموم و اندوهگین . (ناظم الاطباء). || (اِ) ج ِغم ، برخلاف قیاس ، نظیر: گناهان و سخنان و جز آن . غمها. اندهان . و در بعضی شواهدی که در زیر آورده میشود ظاهراً بمعنی غم است بحال افراد نه جمع :
غمیانلغتنامه دهخداغمیان . [ غ َ م َ ] (ع اِ) مثنای غَمی ̍ یا غَمی ً. (منتهی الارب ). رجوع به غَمی ً شود.
غیمانلغتنامه دهخداغیمان . [ غ َ ] (اِخ ) (ذو...) یکی از اذواء حمیر (امرا و پادشاهان حمیر که القاب ایشان به «ذو» آغاز میشد) و او ابن خنیس بن کربال بن هانی بن اصبح بن زیدبن قیس بن صیفی بن زرعةبن سبا الاصغر بود. ابرهةبن صباح و محمدبن نضربن تریم از ذوغیمان (یا آل ذی غیمان ) هستند. (از تاج العروس )
غیمانلغتنامه دهخداغیمان . [ غ َ ] (اِخ ) ابن جبیل (یا خثیل ) جد است مر امام مالک را. (منتهی الارب ). صاحب تاج العروس آرد: غیمان بن خُثَیل و بقولی جُبَیل به جیم ، پسر عمروبن حارث جد امام مالک بن انس بن ابی عامربن عمروبن حارث بن غیمان ، مکنی به ابوعبداﷲ و ملقب به ذواصبح و فقیه مدینه بود - انتهی
آمیغفرهنگ فارسی عمید۱. آمیزش؛ آمیختن.۲. مباشرت.۳. نزدیکی کردن؛ جماع: ◻︎ بسی گرد آمیغ خوبان مگرد / که تن سست و جان کم کند، روی زرد (اسدی: ۲۴۲).۴. آمیخته؛ ممزوج (در ترکیب با کلمۀ دیگر): زهرآمیغ، عنبرآمیغ، نوشآمیغ، مرگآمیغ: ◻︎ آه از این جور بدزمانهٴ شوم / همه شادی او غمانآمیغ (رودکی: ۵۲۴).
آمیغلغتنامه دهخداآمیغ. (ن مف مرخم ) در کلمات مرکبه چون زهرآمیغ و نوش آمیغ و مانند آن ،آمیخته و ممزوج و آمیز باشد : همه به تنبل و رنگ است بازگشتن اوشرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود. رودکی .ای از این جوربد، زمانه ٔ شوم همه شادی ّ
شوملغتنامه دهخداشوم . (از ع ، ص ) ناخجسته . نامبارک . نحس . بفال بد. بداغور. بدبخت . نامیمون . میشوم . مشئوم . بدیمن . ناهمایون . نافرخنده . (یادداشت مؤلف ) : آه از این جور بد زمانه ٔ شوم همه شادی او غمان آمیغ. رودکی .چون کلاژه ه
آهلغتنامه دهخداآه . (صوت ، اِ) آوازیست که برای نمودن درد و رنج و الم و اسف و تلهف و اندوه از سینه برآرند. آوَه . آوخ . وای . آخ . اَه . دردا. افسوس . || باد. باد سرد. دم سرد : آه از این جور بد، زمانه ٔ شوم همه شادی ّ او غمان آمیغ. رودکی
ایلغتنامه دهخداای . [ اَ / اِ ] (حرف ندا) کلمه ٔ ندا مانند: ای برادر، ای خدا، ای آقا. (ناظم الاطباء). حرف نداست نحو: ای ربی . (منتهی الارب ). کلمه ای که بدان کسی را خوانند : ای طرفه ٔ خوبان من ای شهره ٔ ری گپ را به سر درک بکن
غمانلغتنامه دهخداغمان . [ غ َ ] (ص ) غمناک . (لطائف اللغات از غیاث اللغات و آنندراج ). مغموم و اندوهگین . (ناظم الاطباء). || (اِ) ج ِغم ، برخلاف قیاس ، نظیر: گناهان و سخنان و جز آن . غمها. اندهان . و در بعضی شواهدی که در زیر آورده میشود ظاهراً بمعنی غم است بحال افراد نه جمع :
دغمانلغتنامه دهخدادغمان . [ دَ غ َ ] (ع مص ) فراگرفتن کسی را گرمی و سردی . (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). دَغم . و رجوع به دغم شود.
دغمانلغتنامه دهخدادغمان . [ دُ ] (ع ص ) سیاه چرده یا سیاه دفزک . (منتهی الارب ). سیاه ، و گویند سیاه با عظم و بزرگی .(از اقرب الموارد). || (اِخ ) از اعلام است ، و آنرا به فتح اول نیز خوانند. (از منتهی الارب ).
لغمانلغتنامه دهخدالغمان . [ ل ِ ] (اِخ ) دهی جزو دهستان دیکله ٔ بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 17500گزی جنوب کلیبر و 14500گزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. کوهستانی ، معتدل مایل به گرمی و دارای 220 تن
قطب الدین سنغمانلغتنامه دهخداقطب الدین سنغمان . [ ق ُ بُدْ دی ؟ ] (اِخ ) وی به سال 581 هَ . ق . پس از مرگ پدرش نورالدین محمد، پادشاه حصن کیفا شد. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 446 شود.
غمانلغتنامه دهخداغمان . [ غ َ ] (ص ) غمناک . (لطائف اللغات از غیاث اللغات و آنندراج ). مغموم و اندوهگین . (ناظم الاطباء). || (اِ) ج ِغم ، برخلاف قیاس ، نظیر: گناهان و سخنان و جز آن . غمها. اندهان . و در بعضی شواهدی که در زیر آورده میشود ظاهراً بمعنی غم است بحال افراد نه جمع :