غمزه زنلغتنامه دهخداغمزه زن . [ غ َ زَ / زِ زَ ] (نف مرکب ) کرشمه نما و شوخ چشم . (ناظم الاطباء). آنکه غمزه زند. غمزه زننده . غمزه کننده . رجوع به غمزه شود : زین پس وشاقان چمن نوخط شوند و غمزه زن طوق خط و چاه ذقن پرمشک سارا داشته
غمجةلغتنامه دهخداغمجة. [ غ َ /غ ُ ج َ ] (ع اِ) جرعه . (مهذب الاسماء) (تاج العروس ). پس خورده ٔ آب یعنی جرعه ای . (از غیاث اللغات ). یک آشام از آب و شراب و پس خورده . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
غمزةلغتنامه دهخداغمزة. [ غ َ زَ ] (ع مص ) یک بار به چشم اشاره کردن . (ناظم الاطباء). اسم مرت از غَمز. ج ، غَمَزات . رجوع به غَمز شود.
غمیزةلغتنامه دهخداغمیزة. [ غ َ زَ ] (ع اِ) عیب . سستی عقل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ضعف در خرد و در کار. ما فیه غمیزة؛ یعنی در او جای طعن و جای طمع نیست . (از اقرب الموارد). نقطه ٔ ضعف . عیبی که بدان بر کسی بتازند.
غمزهفرهنگ فارسی عمید۱. اشاره با چشم و ابرو.۲. برهم زدن مژگان از روی نازوکرشمه: ◻︎ فغان از آن دو سیهزلف و غمزگان که همی / بدین زره ببُری و بدان زِ رَه ببَری (عنصری: ۳۴۹).
غمزهلغتنامه دهخداغمزه . [ غ َ زَ / زِ ] (ع مص ، اِمص ) غمزة. رعنایی بود و چشم برهم زدن . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). رعنایی چشم و برهم زدن چشمک باشد و پندارم تازی است . (فرهنگ اسدی چ پاول هورن ). چشم برهم زدن و رعنایی باشد به کرشمه . (فرهنگ اوبهی ). حرکت چ
غمزه زنانلغتنامه دهخداغمزه زنان . [ غ َ زَ / زِ زَ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال غمزه زدن . غمزه کنان . رجوع به غمزه شود : غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفاروی بتان قفا شود پیش صفای روی تو.خاقانی .
صدف فلکلغتنامه دهخداصدف فلک . [ ص َ دَ ف ِ ف َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایت از فلک الافلاک است که فلک اعظم باشد. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ). || آفتاب . || ماه . || (اِخ ) شکلی را گویند در جانب شمال از پنج ستاره ٔ بنات النعش و سه ستاره ٔ دیگر که بصورت صدفی بنماید و نقطه ٔ قطب در میان آن
نوخطلغتنامه دهخدانوخط. [ ن َ / نُو خ َطط / خ َ ] (ص مرکب ) معشوق خطنودمیده . (غیاث اللغات ).جوان نوخاسته که خطش نودمیده باشد. (آنندراج ). امردی که تازه پشت لب وی سبز شده باشد. (ناظم الاطباء). آنکه به تازگی موی عذار یا پشت لب
وشاقلغتنامه دهخداوشاق . [ وُ / وِ ] (ترکی ، اِ) اشاق . اوشاق . اوشاخ . معرب ، وشاقی . اوشاقی . غلام بچه . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). طفل و کودک . (ناظم الاطباء). و در کتاب لغت ترکی آمده که کودک را از ابتدای زادن تا پیش از بلوغ اشاق [ وشاق ] گ
سارالغتنامه دهخداسارا. (ص ) خالص را گویند. (جهانگیری ) (رشیدی ) (غیاث ) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ). خالص و صاف . (شعوری ). خالص و ویژه . (آنندراج ). اگرچه این لفظ به این معنی شایستگی صفت دیگر چیزها را نیز دارد لیکن ترکیب آن بجز عنبر و مشک وزر بنظر نیامده است . همچو عنبرسارا،
شیرلغتنامه دهخداشیر. (اِ) مایعی سپید و شیرین که از پستان همه ٔ حیوانات پستاندار ترشح می کند، و به تازی لبن گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان ). به معنی شیر است که می خورند، و به این معنی به یای معروف است نه مجهول ، و این ترجمه ٔ لبن است و استادان شعر این دو را با هم قافیه نمی کنند وفرق می گذار
غمزهفرهنگ فارسی عمید۱. اشاره با چشم و ابرو.۲. برهم زدن مژگان از روی نازوکرشمه: ◻︎ فغان از آن دو سیهزلف و غمزگان که همی / بدین زره ببُری و بدان زِ رَه ببَری (عنصری: ۳۴۹).
غمزهلغتنامه دهخداغمزه . [ غ َ زَ / زِ ] (ع مص ، اِمص ) غمزة. رعنایی بود و چشم برهم زدن . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). رعنایی چشم و برهم زدن چشمک باشد و پندارم تازی است . (فرهنگ اسدی چ پاول هورن ). چشم برهم زدن و رعنایی باشد به کرشمه . (فرهنگ اوبهی ). حرکت چ
غمزهفرهنگ فارسی معین(غَ زِ) [ ع . غمزة ] 1 - (مص ل .) یک بار با چشم یا ابرو اشاره کردن . 2 - (اِمص .) اشارة با چشم و ابرو. 3 - پلک زدن از روی ناز و کرشمه .
خوش غمزهلغتنامه دهخداخوش غمزه . [ خوَش ْ / خُش ْ غ َ زَ / زِ ] (ص مرکب ) باغمزه . عشوه گر. خوش ادا. خوش اطوار : خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پرعنبر ز توپیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته .<p clas
شترغمزهلغتنامه دهخداشترغمزه . [ ش ُ ت ُ غ َ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) تعبیری ریشخندآمیز از غمزه کننده ای که زیبا نباشد. (از فرهنگ نظام ). || غمزه ٔ شتری . کنایه از فریب و بدی است . (از آنندراج ). مکر و فریب . || قباحت . || فساد و بدی . (ناظم الاطباء).
قاسم غمزهلغتنامه دهخداقاسم غمزه . [ س ِ غ َ زَ ] (اِخ ) (ملا). از جمله ٔ ظرفای بخارا است . و مردی لوند و عاشق پیشه و بی قید است . از اوست این مطلع:شکست بر سر من محتسب سبوی مرادلم شکسته شد و ریخت آبروی مرا.(ترجمه ٔ مجالس النفائس چ 1323
قر و غمزهلغتنامه دهخداقر و غمزه . [ ق ِ رُغ َ زَ / زِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) لوندی کردن . ناز کردن . کول وکچول کردن . با آمدن و رفتن ترکیب شود.
مغمزهلغتنامه دهخدامغمزه . [ م ُ غ َم ْ م ِ زَ / زِ ] (از ع ، ص ) تأنیث مغمز. زن مشت و مال کننده : و ام ملدم ، به پایمالی ملازم فراش گشت تا پایی که در دست چنین مغمزه ای اسیر باشد از سر مسافرت برخیزد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص <span cl