غوشةلغتنامه دهخداغوشة. [ غ َ ش َ ] (ع اِ) همهمه و هیاهو. قیل و قال . جار و جنجال . ازدحام . بانگ و فریاد. (دزی ج 2 ص 231).
غویشهلغتنامه دهخداغویشه . [ غ َ ش َ / ش ِ ] (اِ) به معنی غوشنه . (برهان قاطع) (آنندراج ). نوعی از کماة و بقولی نوعی از سماروغ . (از برهان قاطع). غوشه . غوشنه . رجوع به غوشنه شود.
غوسهلغتنامه دهخداغوسه . [ س َ / س ِ ] (ص ) (گربه ٔ...) گربه ٔ به گشنی آمده : گه گربه شود چون گربه غوسه کند از آرزوی کاج فریاد.سوزنی (دیوان ص 20).
غوصةلغتنامه دهخداغوصة. [ غ َ ص َ ] (ع مص ) یکبار غوطه خوردن . در فرهنگ اوبهی آمده : غوته ، غوطه بود، و غوصة نیز گویندش یعنی سر فروبردن به آب بتمامی تن - انتهی . قیاساً اسم مرت از غَوص است .
غوشهلغتنامه دهخداغوشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) گیاهی است که در هنگام تری آن را نان خورش کنند و چون خشک شود دست شوی سازند و آن نوعی از کماة باشد و زنان آن را در حلوا کرده بپزند و بجهت فربهی خورند. (فرهنگ جهانگیری ). مخفف غوشنه . (فرهنگ نظام ). غوشنه . غویشه . غرشن
قشه گذاشتنلغتنامه دهخداقشه گذاشتن . [ ق ُ ش َ / ش ِ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) به مسابقه برآمدن . به مسابقه گذاشتن . (یادداشت مؤلف ). غوشه کردن . رجوع به غوشه کردن شود.
غویشهلغتنامه دهخداغویشه . [ غ َ ش َ / ش ِ ] (اِ) به معنی غوشنه . (برهان قاطع) (آنندراج ). نوعی از کماة و بقولی نوعی از سماروغ . (از برهان قاطع). غوشه . غوشنه . رجوع به غوشنه شود.
دغوشةلغتنامه دهخدادغوشة. [ دَغ ْ وَ ش َ ] (ع مص ) درآمیختن با همدیگر در کارزار یا در بانگ و فریاد،و آن از ملحقات به رباعی است . (از اقرب الموارد).
مبغوشةلغتنامه دهخدامبغوشة. [ م َ ش َ ] (ع ص ) ارض مبغوشة؛ زمینی که باران نرم و ضعیف باریده باشد بر آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). زمین باران نرم رسیده . (ناظم الاطباء).