غوطلغتنامه دهخداغوط. [ غ َ ] (ع مص ) کندن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غوط حفره ؛ کندن آن . (از اقرب الموارد). || درآمدن چیزی در چیزی . (منتهی الارب ). داخل شدن . فرورفتن .یقال : هذا رمل تغوط فیه الاقدام . غَیط. || غوط انساع دابه ؛ چسبیدن دوال و تنگ چارپا به شکم وی و فرورفتن در آن . غاط انسا
یغوثلغتنامه دهخدایغوث . [ ی َ ] (اِخ ) بتی است مر مذحج را. (منتهی الارب ). نام بتی مر تازیان را. (ناظم الاطباء) (از نخبةالدهر دمشقی ) (از مهذب الاسماء). نام بتی که از قوم نوح ماند و عرب آن را پرستید. (دهار) (از ترجمان القرآن جرجانی ص 108). نام بتی است که به ص
غوتلغتنامه دهخداغوت . (اِ) فلاخن ، و آن چیزی است که شبانان از پشم بافند و بدان سنگ اندازند. (از برهان قاطع)(انجمن آرا) (آنندراج ). سنگ انداز بود و آن را فلاخن نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ). || گیاهی است مانند پنبه در غایت سبکی . (از برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). || بمعنی غوطه نیز گفته ا
غوتلغتنامه دهخداغوت . [ غ ُ ] (اِخ ) غوط. تلفظی از گت . نام قومی از ژرمن . رجوع به گت و قاموس الاعلام ترکی شود.
غوثلغتنامه دهخداغوث . [ غ َ ] (اِخ ) جدی جاهلی است ، و بنی غوث بطنی از جذیمه ، از جرم ، از طی ٔ است . منازل ایشان با قوم خودشان «جرم » در بلاد غزه بود. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 761).
غوثلغتنامه دهخداغوث . [ غ َ ] (اِخ ) قبیله ای از یمن . و او غوث بن أدربن زیدبن کهلان بن سباء است . صاحب «تهذیب » غوث را قبیله ای از ازد میداند، و در قول زهیر آمده : و یخشی رماة الغوث من کل مرصد. (از تاج العروس ).
غوطةلغتنامه دهخداغوطة. [ طَ ] (اِخ ) (الَ ...) زمینی است نرم و سپید ازآن بنی ابی بکر که سوار به دو روزطی کردن آن نتواند، و در آن آبهای بسیار و زمینهای سبز و خرم و کوهها قرار دارند. (از معجم البلدان ).
غوطةلغتنامه دهخداغوطة. [ طَ ] (اِخ ) (الَ ...) شهری است در بلاد طی ٔاز آن بنی لام که نزدیک جبال صبح از آن بنی فزاره واقعاست . (از معجم البلدان ). رجوع به ماده ٔ بعدی شود.
غوطیونلغتنامه دهخداغوطیون . [ طی یو ] (اِخ ) ج ِ مذکر سالم عربی غوطی در حال رفع. طایفه ٔ گت که ملت آلمان را تشکیل میدهند. رجوع به گت و اعلام المنجد شود.
غوطهلغتنامه دهخداغوطه . [ طَ/ طِ ] (از ع ، اِ) فروشدن به آب . فرورفتگی در آب و غرق شدگی . فرورفتگی سر در آب . غوطه به واو معروف است نه به واو مجهول ، زیرا در عربی به واو مجهول نمی آرند. (غیاث اللغات ). سر به آب فروبردن ، و فارسیان به واو مجهول خوانند؛ و با لف
غیاطلغتنامه دهخداغیاط. (ع اِ) ج ِ غَوط و غاط. (از منتهی الارب ) (المنجد) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). صاحب منتهی الارب غِیاط را جمع غائط نیز آورده است و ظاهر عبارت تاج العروس نیز آن را تأیید میکند. رجوع به غَوط، غاط و غائط شود.
غیطانلغتنامه دهخداغیطان . (ع اِ) ج ِ غائط. (منتهی الارب ). ج ِ غائط مانند جان ّ. (از تاج العروس ).رجوع به غائط شود. || ج ِ غَوط، مانند ثورو ثیران . (از تاج العروس ). رجوع به غَوط شود. || ج ِ غَیط. (دزی ج 2 ص 235). رجوع به غیط
غوتلغتنامه دهخداغوت . [ غ ُ ] (اِخ ) غوط. تلفظی از گت . نام قومی از ژرمن . رجوع به گت و قاموس الاعلام ترکی شود.
عنابةلغتنامه دهخداعنابة. [ ع ُ ب َ ] (اِخ ) آبی است در بلاد کلاب در همواریهای غَوْط و رُمة. بین آن و فید شصت میل فاصله است . و گویند آن بین توز و سمیراء قرار دارد و علی بن حسین زین العابدین (ع ) در آنجا سکونت می کرد. (از معجم البلدان ).
انغماسلغتنامه دهخداانغماس . [ اِ غ ِ ] (ع مص ) به آب فرورفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). به آب فروشدن . (تاج المصادر بیهقی ). به آب درآمدن . اغتماس . انقماس . ارتماس . غوط خوردن . (یادداشت مؤلف ).
غوطةلغتنامه دهخداغوطة. [ طَ ] (اِخ ) (الَ ...) زمینی است نرم و سپید ازآن بنی ابی بکر که سوار به دو روزطی کردن آن نتواند، و در آن آبهای بسیار و زمینهای سبز و خرم و کوهها قرار دارند. (از معجم البلدان ).
غوطةلغتنامه دهخداغوطة. [ طَ ] (اِخ ) (الَ ...) شهری است در بلاد طی ٔاز آن بنی لام که نزدیک جبال صبح از آن بنی فزاره واقعاست . (از معجم البلدان ). رجوع به ماده ٔ بعدی شود.
غوطه فروخوردنلغتنامه دهخداغوطه فروخوردن . [ طَ / طِ ف ُ خوَرْ /خُرْ دَ ] (مص مرکب ) سر به آب فروبردن . فروشدن در آب . فرورفتن در آب . غوطه خوردن . غوطه ور شدن . غوطه زدن . غوته خوردن . رجوع به غوطه و غوته شود :
غوطم غاتهلغتنامه دهخداغوطم غاته . [ طَ ت ِ ] (اِ مرکب ) یک نوع بازی مر شناگران را که یکدیگر را در آب فروبرند. (از ناظم الاطباء).
غوطیونلغتنامه دهخداغوطیون . [ طی یو ] (اِخ ) ج ِ مذکر سالم عربی غوطی در حال رفع. طایفه ٔ گت که ملت آلمان را تشکیل میدهند. رجوع به گت و اعلام المنجد شود.
متغوطلغتنامه دهخدامتغوط. [ م ُ ت َ غ َوْ وِ ] (ع ص ) کاملاً فرو برنده لقمه را در گلو. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || کسی که در مغاکی میرود برای قضای حاجت . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ جانسون ).
منغوطلغتنامه دهخدامنغوط. [ م ُ غ َ وِ ] (ع ص ) چوب دوتاه . (آنندراج ). چوب خمیده و دولا شده . (ناظم الاطباء).
مضغوطلغتنامه دهخدامضغوط. [ م َ ] (ع ص ) در اصطلاح نجوم ، کوکبی در میان دو کوکب افتاده به هفت درجه و آن را محصور نیز خوانند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تغوطلغتنامه دهخداتغوط. [ ت َ غ َوْ وُ ] (ع مص ) حدث کردن . (تاج المصادر بیهقی ). در مغاکی رفتن قضای حاجت را و غایط کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): قضی الحاجةکابدی و احدث ، یقال : تغوط و بال . (اقرب الموارد).