غیب الغیوبفرهنگ فارسی عمید= غیبالغیب: عارفانه آمدم در غیب از غیبالغیوب / جمع و تفصیل وجود خویش آسان یافتم (شاهنعمتالله ولی: ۶۶۷).
غیبلغتنامه دهخداغیب . [ غ َ ] (ع مص ) غایب شدن . (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). ناپدید شدن . (منتهی الارب ). ناپدیدی . (مهذب الاسماء). دور شدن و جدا گردیدن از کسی . غَیبَت . غَیاب . غُیوب . مَغیب . (اقرب الموارد). || منحرف شدن از حق . گمراه شدن . غاب عن الرشد. (دزی ج <span class="hl" d
غیبلغتنامه دهخداغیب . [ غ َی َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غائب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). فتحه ٔ یاء غَیَب بسبب تشبیه آن به «صَیَد» مصدر «اصاد یصید» است ، چه رواست که آن را مصدر فرض کنند اگرچه جمع است . (از منتهی الارب ). رجوع به غائب شود.
غیبلغتنامه دهخداغیب . [ غ ُی ْ ی َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غائب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به غائب شود.
غبفرهنگ فارسی عمید۱. بعد از چند روز آمدن.۲. یک روز آمدن و یک روز نیامدن؛ یکروزدرمیان آمدن.۳. (اسم) روز در میان؛ یکدرمیان.۴. (اسم) (پزشکی) نوعی تب که یکروزدرمیان عارض میشود.
حروففرهنگ فارسی عمید= حَرف⟨ حروف روادف: = روادف⟨ حروف صفیر: حروف ز، س، ص.⟨ حروف عالیات: (تصوف) موجودات یا شئون ذاتی موجود در غیبالغیوب مانند درخت در هسته: ◻︎ ما جمله حروف عالیاتیم مدام / پنهان ز همه به غیب ذاتیم مدام ـ هرچند کتاب عالمی بنوشتیم / پوشیده ز لوح کائناتیم مدام (شاه نعمتالل
مفتاحلغتنامه دهخدامفتاح . [ م ِ ] (ع اِ) کلید.مِفتَح . (مهذب الاسماء). کلید و هرچه بدان چیزی گشایند. ج ، مفاتیح . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). آلتی که بدان در و هر چیز بسته را بگشایند و کلید. (ناظم الاطباء). آلت گشودن قفل و در بسته . اقلید. مِقلاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) <
حروفلغتنامه دهخداحروف . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حَرْف . حروف متداول خط کنونی فارسی ، سی وپنج یا سی وهفت است . رجوع به حرف و سبک شناسی ج 1 صص 188-196 شود : وآن حرفهای خط
کونلغتنامه دهخداکون . [ ک َ ] (ع اِمص ، اِ) هستی و وجود. (ناظم الاطباء). بود. هستی . وجود. (فرهنگ فارسی معین ). بوش . هستی . وجود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): ... هزار سال خدای را سجده کرد، او را صالح نام کردند و همچنین بر هر آسمانی ... او را نامی کردند تا بر همه کون
غیبلغتنامه دهخداغیب . [ غ َ ] (ع مص ) غایب شدن . (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). ناپدید شدن . (منتهی الارب ). ناپدیدی . (مهذب الاسماء). دور شدن و جدا گردیدن از کسی . غَیبَت . غَیاب . غُیوب . مَغیب . (اقرب الموارد). || منحرف شدن از حق . گمراه شدن . غاب عن الرشد. (دزی ج <span class="hl" d
غیبلغتنامه دهخداغیب . [ غ َ ] (ع مص ) غایب شدن . (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). ناپدید شدن . (منتهی الارب ). ناپدیدی . (مهذب الاسماء). دور شدن و جدا گردیدن از کسی . غَیبَت . غَیاب . غُیوب . مَغیب . (اقرب الموارد). || منحرف شدن از حق . گمراه شدن . غاب عن الرشد. (دزی ج <span class="hl" d
غیبلغتنامه دهخداغیب . [ غ َی َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غائب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). فتحه ٔ یاء غَیَب بسبب تشبیه آن به «صَیَد» مصدر «اصاد یصید» است ، چه رواست که آن را مصدر فرض کنند اگرچه جمع است . (از منتهی الارب ). رجوع به غائب شود.
غیبلغتنامه دهخداغیب . [ غ ُی ْ ی َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غائب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به غائب شود.
غیبفرهنگ فارسی عمید۱. هر سری که جز خداوند و بندگان برگزیده کسی آن را نمیداند.۲. عالمی که خداوند، فرشتگان، کتابهای آسمانی، پیامبران، قیامت، بهشت، و دوزخ در آن قرار دارند.۳. (صفت) [قدیمی] نهان از چشم؛ ناپیدا؛ ناپدید؛ پنهان.⟨ غیب دانستن: (مصدر لازم) آگاه بودن از مسائل پنهان.⟨ غیب شدن:
پیرغیبلغتنامه دهخداپیرغیب . [ غ َ ] (اِخ ) بیک تاش . برادر خلف بیک و حاکم استرآباد از جانب وی دراوایل قرن دهم هجری . (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 395).
پیرغیبلغتنامه دهخداپیرغیب . [ غ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان آورزمان شهرستان ملایر واقع در 36هزارگزی شمال باختری ملایر و 9هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ ملایر به تویسرکان ، کوهستانی ، معتدل ، مالاریائی . دارای 4
پیرغیبلغتنامه دهخداپیرغیب . [ غ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اندوهجرد بخش شهداد شهرستان کرمان . واقع در 29هزارگزی جنوب خاوری شهداد. سر راه مالرو شهداد به کشیت . کوهستانی ، گرمسیر. دارای 50 تن سکنه . آب آن از رودخانه محصول آنجا خرما
پیرغیبلغتنامه دهخداپیرغیب . [غ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اربعه ٔ پائین (سفلا) بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. واقع در 85هزارگزی جنوب خاوری فیروزآباد. جلگه ، گرمسیر. دارای 76 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و لیمو و خرما.
پیرغیبلغتنامه دهخداپیرغیب .[ غ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان پایروند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه . واقع در 20هزارگزی کرمانشاه و 1500 گزی کنشت . دامنه ، سردسیر. دارای 200 تن سکنه . آب آن ازسراب کنشت .