غیثلغتنامه دهخداغیث . [ غ َ ] (اِخ ) ابن علی بن عبدالسلام بن محمدبن جعفر ارمنازی کاتب . وی خطیب صور بود. به دمشق آمد و به سال 509 هَ . ق . درگذشت . (از تاج العروس ).
غیثلغتنامه دهخداغیث . [ غ َ ] (اِخ ) ابن مریطةبن مخزوم بن مالک بن غالب بن قطیعةبن عبس . بطنی است از قبیله ٔ عبس . وی جد خالدبن سنان بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 185). در تاج العروس نسبت وی چنین آمده : غیث بن مریطةب
غیثلغتنامه دهخداغیث . [ غ َ ] (اِخ ) ابن عامربن هجیم بن عمروبن تمیم . از قبیله ٔ تمیم بود، و نام وی حبیب است . (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 185) (تاج العروس ) (منتهی الارب ).
غیثلغتنامه دهخداغیث . [ غ َ ] (ع مص ) باران بارانیدن . (مصادر زوزنی ). باران فرستادن . (تاج المصادر بیهقی ). بارانیدن خدای باران را در بلاد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || باران باریدن . (مصادر زوزنی ) (ترجمان القرآن علامه ٔجرجانی تهذیب عادل ). رسیدن باران زمین را. (منتهی ال
غیثلغتنامه دهخداغیث . [ غ َی ْ ی ِ ] (اِخ ) ابن عمروبن غوث بن طیی ٔ. جدی جاهلی است . (از منتهی الارب ) (تاج العروس ).
غیدلغتنامه دهخداغید. (ع ص ، اِ) ج ِ اَغیَد، غَیداء. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به اَغیَد و غَیداء شود : عقاب بر عقاب از لحوم غید عید کردند. (جهانگشای جوینی ).
چغدلغتنامه دهخداچغد. [ چ ُ ] (اِ) کوچ باشد و گروهی عام کُنگُر خوانند. (فرهنگ اسدی ). کوچ و بوف و چغو و کنگر. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چ اقبال ). بمعنی جغد است و آن پرنده ای است به نحوست مشهور. (برهان ). طایری است منحوس کوچکتر از بوم و آن قسمی است از بوم . (آنندراج ). پرنده ای است معروف که به ن
غیدلغتنامه دهخداغید. [ غ َ ی َ] (ع مص ) خمیدن گردن کسی و کژ گردیدن و مائل شدن اعطاف او. (منتهی الارب ) (آنندراج ). خمیده شدن گردن و نرم شدن شانه های کسی ، و این پسندیده و مطلوب است ، و صفت آن اَغیَد می آید. (از اقرب الموارد). || (اِمص ) نازکی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسم مصدر است بمعنی ن
غیطلغتنامه دهخداغیط. [ غ َ ] (ع مص ) فروشدن در چیزی و درآمدن و پوشیده و ناپدید گردیدن . درآمدن چیزی در چیزی . (منتهی الارب ). داخل شدن . غَوط. || (اِ) بستان . باغ . (از اقرب الموارد). باغ . باغ میوه . ج ، غیطان . (دزی ج 2 ص 235</sp
غیثیونلغتنامه دهخداغیثیون . [ غ َ ثی یو ](اِخ ) نام گروهی در یمن که به ابوالغیث بن جمیل یکی از اولیای مشهور خودشان منسوبند. (از تاج العروس ).
غیثمةلغتنامه دهخداغیثمة. [ غ َ ث َ م َ] (ع اِ) جنگ و اضطراب . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). کارزار و دشمنی با یکدیگر. اختلال و اختلاف .
غیثیلغتنامه دهخداغیثی . [ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب به غیث که بطنی از قبیله ٔ عبس است . (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 185). رجوع به غیث بن مریطة شود. || منسوب به غیث که بطنی از قبیله ٔ تمیم است . (از اللباب فی تهذیب الانساب ج
غیثرةلغتنامه دهخداغیثرة. [ غ َ ث َ رَ ] (ع مص ) وعده ٔ عذاب و بیم دادن . وعده ٔ عذاب دادن و ترسانیدن . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || لگدکوب کردن جنگجویان یکدیگر رادر جنگ . ابن اعرابی گوید: در عبارت کانت بین القوم غیثرة شدیدة، غیثره بمعنی لگدکوب کردن جنگجویان است یکدیگر را. و اصمعی گوید:
غیثیلغتنامه دهخداغیثی . [ غ َی ْ ی ِ ] (ص نسبی ) منسوب به غَیِّث بطنی از قبیله ٔ طیی ٔ. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 185). رجوع به غَیِّث بن عمرو شود.
قتادةلغتنامه دهخداقتادة. [ ق َ دَ ] (اِخ ) ابن مسلم حنفی در بزرگواری و کرامت از مشهوران عرب است که به او در بخشش و جود مثل زده میشود. وی به غیث الضریک یا غیث الفقیر نامیده میشد ومیگفتند: «هو اقری من غیث الضریک ». (ذیل المنجد).
يُغَاثُفرهنگ واژگان قرآنفرياد رسي مي شود(اگر ریشه اش "غوث": فریاد رسی ، باشد) - باران بر ... باریده می شود (اگر ریشه اش "غيث": باران باشد) - برای ... علف و گیاه رویانده می شود (اگر ریشه اش "غيث": علف باشد)
غیوثلغتنامه دهخداغیوث . [ غ ُ ] (ع اِ) ج ِ غَیث . (اقرب الموارد) (تفلیسی ) (المنجد). بارانها. (آنندراج ) : فلسفیی گفت چون دانی حدوث حادثی ابر چه داند غیوث . مولوی (مثنوی ).رجوع به غَیث شود.
غیثیونلغتنامه دهخداغیثیون . [ غ َ ثی یو ](اِخ ) نام گروهی در یمن که به ابوالغیث بن جمیل یکی از اولیای مشهور خودشان منسوبند. (از تاج العروس ).
غیثمةلغتنامه دهخداغیثمة. [ غ َ ث َ م َ] (ع اِ) جنگ و اضطراب . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). کارزار و دشمنی با یکدیگر. اختلال و اختلاف .
غیثیلغتنامه دهخداغیثی . [ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب به غیث که بطنی از قبیله ٔ عبس است . (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 185). رجوع به غیث بن مریطة شود. || منسوب به غیث که بطنی از قبیله ٔ تمیم است . (از اللباب فی تهذیب الانساب ج
غیثرةلغتنامه دهخداغیثرة. [ غ َ ث َ رَ ] (ع مص ) وعده ٔ عذاب و بیم دادن . وعده ٔ عذاب دادن و ترسانیدن . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || لگدکوب کردن جنگجویان یکدیگر رادر جنگ . ابن اعرابی گوید: در عبارت کانت بین القوم غیثرة شدیدة، غیثره بمعنی لگدکوب کردن جنگجویان است یکدیگر را. و اصمعی گوید:
غیثیلغتنامه دهخداغیثی . [ غ َی ْ ی ِ ] (ص نسبی ) منسوب به غَیِّث بطنی از قبیله ٔ طیی ٔ. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 185). رجوع به غَیِّث بن عمرو شود.
حشیشة البراغیثلغتنامه دهخداحشیشة البراغیث . [ ح َ ش َ تُل ْ ب َ ] (ع اِمرکب ) کیک واش . مؤلف تحفه گوید: به لغت شام گیاه دوقس را نامند و در عراق مراد از آن گیاهی است که کیک را دفع کند. و در طبرستان کیک واش گویند و قسمی از دوقس شمرده اند - انتهی . کیک واسه . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). قُمَیْلَة. و آن نوعی ا
ابومغیثلغتنامه دهخداابومغیث . [ اَ م ُ ] (اِخ ) حسین بن منصور حلاج بیضائی فارسی . و قتل او به امر مقتدر در 309 هَ . ق . بود. رجوع به حسین بن منصور... شود.
لغیثلغتنامه دهخدالغیث . [ ل َ ] (ع ص ، اِ) آنچه زهر آمیخته جهت شکار کرکس گسترند. || گندم و جو آمیخته . (منتهی الارب ). طعام یغش بالشعیر. (بحر الجواهر).
مغیثلغتنامه دهخدامغیث . [ م ُ ] (ع ص ) فریادرسنده . (مهذب الاسماء). فریادرس . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). صارِخ . صَریخ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شارب خمر است و سالوس و خبیث مر مریدان را کجا باشد مغیث . مولوی (مثنوی چ خاور ص <