غیورلغتنامه دهخداغیور. [ غ َ ] (ع ص ) رشک کن . (دهار). بارشک و نیک غیرتمند. مذکر و مؤنث در آن یکسان است . ج ، غُیُر. (منتهی الارب ). بسیار غیرت کننده و رشک برنده .(غیاث اللغات ) (آنندراج ). رشکناک . رشگن . رشک بر. حسود : روزگار غیور بر کریمه ٔ برّ و احسان به منافست بر
غیورلغتنامه دهخداغیور.[ غ َ ] (اِخ ) نواب اشجعالدوله غیور جنگ بهادر. از بزرگان و شاعران هند بود. بسال 1145 هَ . ق . متولد شد. نسبت وی به اویس قرنی میرسد. این رباعی از اوست :سحر چو برق بت سرخ پوش رفت و گذشت به یک کرشمه ٔ او عقل و هوش رفت و گذشت طری
پیغورلغتنامه دهخداپیغور. [ پ َ / پ ِ ] (اِ) دهان تنگ . (برهان ). || مرطبان کوچک و امثال آن . (برهان ). مرتبان کوچک .
غورلغتنامه دهخداغور. (اِخ ) نام ولایتی است معروف نزدیک به قندهار. (برهان قاطع) . نام ولایتی است در میان خراسان قریب به غزنین و غرجستان است و اهالی آن در ایام خلافت حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام شرف اسلام یافته ، بخط مبارک حکم حکومت گرفتند و تا زمان غزنویه آن منشور در میان این طایفه بود، و
غورلغتنامه دهخداغور. [ غ َ ] (ع مص ) سخت گرم شدن روز. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خفتن در غائرة. (منتهی الارب ). خفتن هنگام میان روز. (از اقرب الموارد) || فروشدن چشم به مغاکی . (منتهی الارب ). فرورفتن چشم در روی . غارت عینه غوراً و غؤوراً؛ دخلت فی الرأس و انخسفت . (اقرب الموارد).
غیورانلغتنامه دهخداغیوران . [ غ َ ] (اِ) ج ِ غیور (بعلامت جمع فارسی ). رجوع به غیور شود. || کنایه از سالکان و اهل سلوک است . (برهان قاطع) (آنندراج ). رجوع به سالک شود.
غیوریلغتنامه دهخداغیوری . [ غ َ ] (اِخ ) شاهویردی جان بیگ بن علی قلی بیگ ذوالقدر. از ترکان بود و در کابل به دنیا آمد، به هند رفت و از ملازمان اکبرشاه گردید. [ وی ] در یکی از جنگهای پادشاه مزبور با دشمنان ، کشته شد. (از صبح گلشن ص 302). صاحب مجمع الخواص (ص <spa
غیوریلغتنامه دهخداغیوری . [ غ َ ] (حامص ) غیور بودن . غیرت داشتن . تعصب در حفظ عرض و شرف و ناموس . رجوع به غیرت شود : من از صفت غیوری حضرت خواجه قوی میترسیدم . (انیس الطالبین ص 76).
غیور کرمانیلغتنامه دهخداغیور کرمانی . [ غ َ رِ ک ِ ] (اِخ ) شاعر عهد صفوی . نام او میرزا حسن و از اعیان کرمان بود. در مثنوی مهارت داشت . مدتی به وزارت گرجستان منصوب شد و در تفلیس بسربرد، پس از آن به اصفهان آمد. این اشعار از اوست :خار این گلزار بودن گلستان سازد مرابا زمین هموار بودن آسمان ساز
غیوران شبلغتنامه دهخداغیوران شب . [ غ َ ن ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شب بیداران . (انجمن آرا). کنایه از شب بیداران و شبخیزان است . (برهان قاطع) (آنندراج ). رجوع به غیور شب و مجموعه ٔ مترادفات ص 221 شود.
غیورانلغتنامه دهخداغیوران . [ غ َ ] (اِ) ج ِ غیور (بعلامت جمع فارسی ). رجوع به غیور شود. || کنایه از سالکان و اهل سلوک است . (برهان قاطع) (آنندراج ). رجوع به سالک شود.
غیوریلغتنامه دهخداغیوری . [ غ َ ] (اِخ ) شاهویردی جان بیگ بن علی قلی بیگ ذوالقدر. از ترکان بود و در کابل به دنیا آمد، به هند رفت و از ملازمان اکبرشاه گردید. [ وی ] در یکی از جنگهای پادشاه مزبور با دشمنان ، کشته شد. (از صبح گلشن ص 302). صاحب مجمع الخواص (ص <spa
غیوریلغتنامه دهخداغیوری . [ غ َ ] (حامص ) غیور بودن . غیرت داشتن . تعصب در حفظ عرض و شرف و ناموس . رجوع به غیرت شود : من از صفت غیوری حضرت خواجه قوی میترسیدم . (انیس الطالبین ص 76).