فالغتنامه دهخدافا. (حرف اضافه ) کلمه ای بمعنی «با» باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). مانند: فا او گفت ، فا او رفت ؛ یعنی با او گفت و با او رفت . (برهان ). || گاهی بمعنی «به » بکار میرود مانند: «فا او داد»؛ یعنی «به او داد». (برهان ). یا «فارسم » بجای «برسم » : سیمرغ
حفالغتنامه دهخداحفا. [ ح َ ] (ع اِ) پیزر. بردی . تک . دوخ . لوخ . پاپیروس پاپورس . و صاحب منتهی الارب گوید: حفا؛ گیاه بردی که در فارسی تک گویند یا بردی سبز که هنوز از بیخ برکنده نباشند و یا بیخ بردی سپید که آنرا خورند. (منتهی الارب ). ریشه ٔ سفید بردی . بیخ دوخ . || سودگی پای آدمی و سپل شتر
حیفالغتنامه دهخداحیفا. (اِخ ) بندری به فلسطین دارای 100هزار سکنه و محصولات عمده ٔ آن زیتون و مرکبات است .
حیفاءلغتنامه دهخداحیفاء. [ ح َ ] (ع ص ) مؤنث احیف . || ارض حیفاء؛ زمین بی باران . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
فأرلغتنامه دهخدافأر. [ ف َءْرْ ] (ع مص ) کندن . حفر کردن . || (اِ) جانوری که در خانه ها زیست کند و گربه او را شکار کند. ج ، فئران ، فِئَرة. (از اقرب الموارد). موش . در متون فارسی بجای همزه با الف ضبط شده ، و حکیم مؤمن و صاحب مخزن الادویه خواص طبیعی و طبی آن را در ذیل «فار» آورده اند. رجوع
فأرمانیلغتنامه دهخدافأرمانی . [ ف َءْرْ ] (ع ص مرکب ) فارمان . مرکب از فأر بمعنی موش + مان ، پسوند تشبیه فارسی ، روی هم یعنی چیزی که شبیه موش باشد. (دزی ج 2 ص 236 از لطایف ثعالبی ).
فأرةلغتنامه دهخدافأرة. [ف َءْ رَ ] (ع اِ) مفرد فأر. یک موش ، برای مذکر و مؤنث هر دو. (از اقرب الموارد). رجوع به فأر شود.
فأدلغتنامه دهخدافأد. [ ف َءْدْ ] (ع مص ) در خاکستر گرم نهادن نان را و کوماج کردن . یا جای کردن کوماج در خاکستر. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بریان نمودن گوشت را. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بر دل کسی زدن . || بددل گردانیدن . || دردناک شدن دل ، یا بیمار شدن آن . (منت
فاشیستلغتنامه دهخدافاشیست . (فرانسوی ، ص ) کسی که پیرو فلسفه ٔ فاشیسم باشد. رجوع به فاشیسم شود. || (اِخ ) عضو حزب ملی ایتالیا که در 1919 م . بوسیله ٔ موسولینی تأسیس شد. (حییم ).
فاعتبروا یا اولی الالبابلغتنامه دهخدافاعتبروا یا اولی الالباب . [ فَعْ ت َ ب ِ رو یا اُلِل ْ اَ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ امری ) مانند عبارت بالا به کار رود. و معنی آن ، عبرت گیرید ای صاحبان عقل .
فایدلغتنامه دهخدافاید. [ ی َ ] (حرف اضافه ) بر وزن شاید، بمعنی «تا»ست که کلمه ٔ انتها باشد، و در عربی حتی گویند. (برهان ) : خداوند است و میر میرزاد است ز عهد عصر آدم فاید اکنون .قطران (از آنندراج ).
فارانلغتنامه دهخدافاران . (اِخ ) یکی از اسماء مکه که در تورات مذکور است . و گویند نام یکی از کوههای مکه است . (از معجم البلدان ).
دست شفالغتنامه دهخدادست شفا. [ دَ ش ِ ] (ص مرکب ) حکیم حاذق . (آنندراج ). || (اِ مرکب ) نسخه ٔ طبیب و دستور طبیب . (ناظم الاطباء).
دفالغتنامه دهخدادفا. [ دَ ] (ع اِ) انحناء. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). خمیدگی . (ناظم الاطباء).
حرز شفالغتنامه دهخداحرز شفا. [ ح ِ زِ ش ِ / ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تعویذی که جهت شفای از مرض بندند : خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفاچون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته .خاقانی .
پیرصفالغتنامه دهخداپیرصفا. [ ص َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ویسه ٔ بخش مریوان شهرستان سنندج . واقع در 13هزارگزی شمال باختری دژ شاهپور از راه کانی سازان . باختر دریاچه ٔ زریوار. دامنه ، سردسیر، مرطوب مالاریائی . دارای 120 تن سکنه .
تاریفالغتنامه دهخداتاریفا. (اِخ ) طریف . شهری استوار در اسپانْی (اندلس ) بر کنار تنگه ٔ جبل الطارق که 11700 تن سکنه دارد. رجوع به طریف در ذیل کلمه ٔ «اسپانْی » شود.