فاخرلغتنامه دهخدافاخر. [ خ ِ ] (اِخ ) امام فاخربن معاذ. یکی از مشاهیر سیستان در زمان سلطان مسعود غزنوی بوده است . رجوع به تاریخ سیستان ص 362 و 367 شود.
فاخرلغتنامه دهخدافاخر.[ خ ِ ] (ع ص ) نازنده . (منتهی الارب ). || بهترین هر چیزی . گرانمایه . (منتهی الارب ) : آستین نسترن پر بیضه ٔ عنبر شوددامن بادام بن پر لؤلؤ فاخر شود. منوچهری .شادمانی بدان که ت از سلطان خلعتی فاخر آمد و
لباس فاخرفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی خر، لباس پلو خوری، لباسعروس، لباس زربفت، لباس مهمانی، لباس شب
فاخرهلغتنامه دهخدافاخره . [ خ ِ رَ ] (اِخ ) لقب شهر بخارا از صغانیان : در صغر سن بطرف فاخره ٔ بخارا رفته بودم . (انیس الطالبین ص 224). نرشخی گوید: و به حدیثی نام بخارا فاخره آمده است . رجوع به تاریخ بخارا ص 26
فاخرةلغتنامه دهخدافاخرة. [ خ ِ رَ ](ع ص ) مؤنث فاخر. گرانمایه و نیکو از هر چیز، و مراد از مال فاخر جواهرات باشد. (برهان ). || (اِ) دانه ای است که آن را به شیرازی کبابه شکافته گویند. مصلح معده و جگر سرد باشد. (برهان ). اکنون بین کبابه و شکافته فرق گذارند. کبابه گیاهی است مانند فلفل سیاه رنگ ،
فاخریلغتنامه دهخدافاخری . [ خ ِ ] (اِخ ) شاعری است باستانی که از زمان و سرگذشت او آگاهی دقیقی دردست نیست . اسدی در لغت فرس بیتی از او در شاهد واژه ٔ «گراز» بمعنی کوزه و قنینه آورده است : با نعمت تمام به درگاهت آمدم امروز با گرازی و چوبی همی روم .رجوع به لغتن
فاخرهلغتنامه دهخدافاخره . [ خ ِ رَ ] (اِخ ) لقب شهر بخارا از صغانیان : در صغر سن بطرف فاخره ٔ بخارا رفته بودم . (انیس الطالبین ص 224). نرشخی گوید: و به حدیثی نام بخارا فاخره آمده است . رجوع به تاریخ بخارا ص 26
فاخرةلغتنامه دهخدافاخرة. [ خ ِ رَ ](ع ص ) مؤنث فاخر. گرانمایه و نیکو از هر چیز، و مراد از مال فاخر جواهرات باشد. (برهان ). || (اِ) دانه ای است که آن را به شیرازی کبابه شکافته گویند. مصلح معده و جگر سرد باشد. (برهان ). اکنون بین کبابه و شکافته فرق گذارند. کبابه گیاهی است مانند فلفل سیاه رنگ ،
فاخری رازیلغتنامه دهخدافاخری رازی . [ خ ِ ی ِ ] (اِخ ) اسمش ابوالمفاخر بوده ، به روزگار دولت غیاث الدین محمدبن ملکشاه سلجوقی ظهور نموده و از فضلا و شعرا گوی مسابقت ربوده است . (مجمعالفصحا چ سنگی ج 1 ص 376).
فاخریلغتنامه دهخدافاخری . [ خ ِ ] (اِخ ) شاعری است باستانی که از زمان و سرگذشت او آگاهی دقیقی دردست نیست . اسدی در لغت فرس بیتی از او در شاهد واژه ٔ «گراز» بمعنی کوزه و قنینه آورده است : با نعمت تمام به درگاهت آمدم امروز با گرازی و چوبی همی روم .رجوع به لغتن
متفاخرلغتنامه دهخدامتفاخر. [ م ُ ت َ خ ِ ] (ع ص ) برهمدیگر نازنده و فخر کننده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفاخر شود.
ابوالمفاخرلغتنامه دهخداابوالمفاخر. [ اَ بُل ْ م َ خ ِ ] (اِخ ) حسین بن ابی القاسم جعفربن حسین حسینی خونساری . عالم شیعی . استاد میرزا ابوالقاسم قمی . صاحب قوانین و غیر آن . وفاتش به سال 1191 هَ . ق . در قصبه ٔ خونسار بود.
ابوالمفاخرلغتنامه دهخداابوالمفاخر. [ اَ بُل ْ م َ خ ِ ] (اِخ ) رازی . از شعرای عهد سلجوقی بود ودولتشاه سمرقندی درباره ٔ او آورده است که : او بروزگار دولت سلطان غیاث الدین محمدبن ملکشاه میزیست و دانشمندی کامل و شاعر و ادیبی فاضل بود و در فنون علم بهره ای تمام داشت و او را یکی از استادان میدانند، ورا
ابوالمفاخرلغتنامه دهخداابوالمفاخر. [ اَ بُل ْ م َ خ ِ ] (اِخ ) محمدبن محمود سدیدی . رجوع به محمدبن محمود... شود.
ابوالمفاخرلغتنامه دهخداابوالمفاخر. [ اَ بُل ْ م َ خ ِ ] (اِخ ) نعیمی . محیی الدین شافعی . او راست : تنبیه الطالب وارشاد الدارس فیما به دمشق من الجوامع و المدارس .