فاضللغتنامه دهخدافاضل . [ ض ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد که در 12 هزارگزی جنوب خاوری صالح آباد واقع است . جلگه ای گرمسیر و دارای 40 تن سکنه است . آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلا
فاضللغتنامه دهخدافاضل . [ ض ِ ] (اِخ ) مردی است که داخل سوداگران ترکستان بود و بموجب نشان شیبانی ، خان ترخان شده محافظت آن دروازه مینمود.و در شرح فتح سمرقند در رمان محمدخان شیبانی نام اوآمده است . رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 284
فاضللغتنامه دهخدافاضل . [ ض ِ ] (ع ص ) فزونی یابنده . (از اقرب الموارد). || به مجاز کسی را گویند که در دانش و علم بر دیگران فزونی یابد، و بدین معنی در زبان فارسی بسیار رایج است . مقابل مفضول . دانشمند. صاحب فضل . مردداننده . ج ، فضلاء. (یادداشت بخط مؤلف ) : چون خو
فاضلفرهنگ فارسی عمید۱. دارای برتری و فضیلت، بهویژه در علم.۲. [قدیمی] افزون؛ زیاد.۳. [قدیمی] نیکو؛ پسندیده.۴. [قدیمی] برتر.
درخت فاضللغتنامه دهخدادرخت فاضل . [ دِ رَ ت ِ ض ِ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از درختی است بر سرراهها و در بعضی جاها می باشد و مسافران و مترددان بند جامه یا لته و غیره بر آن بسته ، از او مراد خواهند و از کثرت این عمل بصورت ژنده پوشی برآمده باشد و به اعتقاد عوام آن درخت مسکن حق است . (از آنندرا
حسین فاضللغتنامه دهخداحسین فاضل . [ ح ُ س َ ن ِ ض ِ ] (اِخ ) ابن طاهر عمر عکی متخلص به فاضل . متوفی 1225 هَ . ق . منظومه هایی ترکی بنام «خوبان نامه » و «زنان نامه » سروده است . (هدیة العارفین ج 1 ص 328</
قاضی فاضللغتنامه دهخداقاضی فاضل . [ ضی ض ِ ] (اِخ ) عبدالرحیم بن علی بن حسین یا حسن بن احمدبن فرج بن احمد مصری ملقب به محیی الدین یا مجیرالدین ، مکنی به ابوعلی . وی در عسقلان متولد شد. وی در دهی به نام بیسان از دهات شام قضاوت کرده و در صناعت انشاء وحید عصر واز مفاخر زمان خود بوده و بر پیشینیان تقد
فاضلیلغتنامه دهخدافاضلی . [ض ِ ] (اِخ ) عطأاﷲ فاضلی . کتابی بنام محرق الاکباد در مصایب و مراثی نوشته است . (از الذریعه ج 9 ص 802).
فاضلانلغتنامه دهخدافاضلان . [ ض ِ ] (اِخ ) دو فاضل . در اصطلاح فقها و اصولیین منظور از فاضلان علامه ٔ حلی و استادش ابن سعیداست ، و گروهی از جمله ملا صالح مازندرانی نوشته اند: گفته اند مراد از فلاضلان علامه ٔ حلی و پسرش فخرالمحققین است ، و این درست نیست . (از ریحانة الادب ج <span class="hl" dir=
فاضلاتلغتنامه دهخدافاضلات . [ ض ِ ] (اِ) آبی که به زیادت سرشاری از نهرها بدررود. (آنندراج ). ظاهراً مصحف فاضل آب یا فضولات است . رجوع به فاضل آب شود.
فاضلانهلغتنامه دهخدافاضلانه . [ ض ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) به روش بزرگان و دانشمندان ، چنانکه گوییم : فلان این مقاله را فاضلانه نوشته است . || هرچه در آن نشانه ٔ فضل و دانش توان دید. رجوع به فاضل (ع ص ) شود.
فاضلخانلغتنامه دهخدافاضلخان . [ ض ِ ] (اِخ ) (مدرسه ٔ...) مدرسه ٔ معروفی بود در مشهد خراسان . از بناهای فاضلخان علاءالدوله ٔ تونی که در پیرامن 1060 هَ . ق . به ساختمان آن آغاز کرد و برادرش ملا عبداﷲ تونی در 1075 هَ . ق . آن را ب
فاضلیلغتنامه دهخدافاضلی . [ض ِ ] (اِخ ) عطأاﷲ فاضلی . کتابی بنام محرق الاکباد در مصایب و مراثی نوشته است . (از الذریعه ج 9 ص 802).
فاضل شدنلغتنامه دهخدافاضل شدن . [ ض ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) برتری یافتن . رجوع به فاضل شود. || دانشمند شدن : گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل مرد از او فاضل شده ست و زودیاب . ناصرخسرو.رجوع به فضل و فاضل شود.
درخت فاضللغتنامه دهخدادرخت فاضل . [ دِ رَ ت ِ ض ِ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از درختی است بر سرراهها و در بعضی جاها می باشد و مسافران و مترددان بند جامه یا لته و غیره بر آن بسته ، از او مراد خواهند و از کثرت این عمل بصورت ژنده پوشی برآمده باشد و به اعتقاد عوام آن درخت مسکن حق است . (از آنندرا
حبیب صدرالافاضللغتنامه دهخداحبیب صدرالافاضل . [ ح َ ب ِ ص َ رُل ْ اَ ض ِ ] (اِخ ) متخلص به نظام افشار. رجوع به نظام افشار شود.
حجةالافاضللغتنامه دهخداحجةالافاضل . [ ح ُج ْ ج َ تُل ْ اَ ض ِ ] (اِخ ) علی بن محمد. رجوع به عمرانی شود.
حجةالافاضللغتنامه دهخداحجةالافاضل . [ ح ُج ْ ج َ تُل ْ اَ ] (اِخ ) رجوع به حجةالافاضل (ردیف ح ج ت ) شود.
حسین فاضللغتنامه دهخداحسین فاضل . [ ح ُ س َ ن ِ ض ِ ] (اِخ ) ابن طاهر عمر عکی متخلص به فاضل . متوفی 1225 هَ . ق . منظومه هایی ترکی بنام «خوبان نامه » و «زنان نامه » سروده است . (هدیة العارفین ج 1 ص 328</