فال نامهفرهنگ فارسی عمیدکتابی که در آن دستورها و آداب فال گرفتن نوشته شده و با آن آیندۀ خود را پیشگویی میکنند.
فال فاللغتنامه دهخدافال فال . (ق مرکب ) بخش بخش . قسمت قسمت . چندتاچندتا. کپه کپه .- فال فال کردن ؛ کپه کپه کردن .رجوع به فال شود.
حفاللغتنامه دهخداحفال . [ ح ُ ] (ع اِ) گروه بزرگ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || شیر گردآمده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || بقیةالتفاریق و الاقماع من الزبیب . حشف . (اقرب الموارد).
فعاللغتنامه دهخدافعال . [ ف َ ] (ع اِ) دسته ٔ تبر و تیشه و جز آن . ج ، فُعُل . || کرم و جوانمردی . || کردار نیکو یا در خیر یا در شر هر دو استعمال کنند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بفتح اول برای فاعل مفرد است و اگر فاعل بیش از یک باشد بکسر اول آید: هم حسان الفعال . (از اقرب الموارد) <spa
فاللغتنامه دهخدافال . (اِ) کپه . بخش بخش چیزی (چهارچهاریا بیشتر یا کمتر)، چنانکه گویند: گردو فالی یک قران ، یا گردوی تازه فالی صنار. (یادداشت بخط مؤلف ).- فال فال کردن ؛ به توده های جدا قسمت کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).|| مچر. یک دانه تخم مرغ که در جایی گذار
فاللغتنامه دهخدافال . (اِخ ) دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 71 هزارگزی جنوب خاوری کنگان و کنار راه فرعی لار به گله دار واقع است . جلگه ای گرمسیر، مالاریایی و دارای 685 تن سکنه است . آب آنجا ازچاه تأ
فاللغتنامه دهخدافال . (اِخ ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند که در 61 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است . دامنه ای گرمسیر و دارای 252 تن سکنه است . آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل
فاللغتنامه دهخدافال . (ع اِ) در عربی فَأل با همزه . شگون . ضد طیره ، بمعنی نیک و بد هر دو استعمال نمایند. (منتهی الارب ). اغور. آغال . شگون . (ناظم الاطباء) : من این نامه فرخ گرفتم به فال همی رنج بردم به بسیار سال . فردوسی .جهانج
فالفرهنگ فارسی عمید۱. هرچه به آن تفٲل بزنند.۲. پیشبینی و پیشگویی بخت و طالع.⟨ فال دیدن (زدن، گرفتن): (مصدر لازم) طالع دیدن؛ از نیک و بد بخت و طالع خود یا دیگری آگاه شدن و از آیندۀ وضع و حال اطلاع یافتن.⟨ فال نخود: فالی که از طریق چیدن نخود بر زمین و جابهجا کردن آن گرفته میشود.&lan
دست فاللغتنامه دهخدادست فال . [ دَ ] (اِ مرکب ) دست لاف . آغاز وابتدای سودا، یعنی سودای اولی باشد که اصناف و اهل حرفت کنند. (برهان ). سودای اول . (آنندراج ). دشت . دشت که دهند. سفته . (یادداشت مرحوم دهخدا) : دست فالی که جود او کرده گرد از بحر و کان برآورده . <
خجسته فاللغتنامه دهخداخجسته فال . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) آنکه طالع نکو دارد. آنکه فال نکو دارد. آنکه فالش خجسته است . آنکه طالعش مبارک است : گفت ای مرغ اگر خبرت خیر است خجسته فال باد. (قصص الانبیاء ص
حافظالاطفاللغتنامه دهخداحافظالاطفال . [ ف ِ ظُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) حافظالنحل . فرفیون . (فهرست مخزن الادویة). افریون . (اختیارات بدیعی ).