فراخ رویلغتنامه دهخدافراخ روی . [ ف َ ] (ص مرکب ) شکفته رو و گشاده پیشانی . (آنندراج ). فراخ رو : دریا که چنین فراخ روی است بالایش قطره های جوی است . نظامی .رجوع به فراخ رو شود.
فراخ رویلغتنامه دهخدافراخ روی . [ ف َ رَ ] (حامص مرکب ) گشادبازی . (یادداشت بخط مؤلف ) : مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی که وقت دفع تو گردد مجال دشمن تنگ . سعدی (گلستان ).رجوع به فراخ رو شود.
فراخ رویفرهنگ فارسی عمید۱. تجاوز از حد خود: ◻︎ مکن فراخروی در عمل اگر خواهی / که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ (سعدی: ۷۰).۲. آسانگیری.۳. اسراف.
فراخ رویفرهنگ فارسی معین( ~ . رَ) (حامص .) 1 - به شتاب رفتن . 2 - تجاوز از حد خود. 3 - ولخرجی ، اسراف .
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف َ ] (ص ) گشاد. (برهان ). واسع. مقابل تنگ . (یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است . کسائی مروزی .
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف ِ ] (اِخ ) یا ذات الفراخ . جایی است در حجاز در دیار بنی ثعلبةبن سعد. (معجم البلدان ).
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ فَرْخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بچه های طیوراست . (از فهرست مخزن الادویه ). رجوع به فَرْخ شود.
فراخفرهنگ فارسی عمید۱. وسیع؛ پهن؛ پهناور؛ گسترده: ◻︎ به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲: ۶۴۷).۲. گشاد.۳. [قدیمی] فراوان.⟨ فراخ رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]۱. زیادهروی کردن.۲. سریع رفتن.
فراخباند روی خط برقbroadband over power lineواژههای مصوب فرهنگستانفنّاوری مخابراتی نوینی برای اتصال به اینترنت که در آن دادهها ازطریق خطوط برق منتقل میشود اختـ . فراروخ BPL
خورانۀ فراخباند روی خط برقbroadband over power line Injectorواژههای مصوب فرهنگستانافزارهای که نشانکهای فراروخ موجود در خطوط برق ولتاژمتوسط را به قالب مورد استفاده در خطوط اینترنت و بالعکس تبدیل میکند اختـ . خورانۀ فراروخ BPL injector
تکرارکنندۀ فراخباند روی خط برقbroadband over power line repeaterواژههای مصوب فرهنگستانتکرارکنندهای که برای حمل نشانکهای فراخباند روی خط برق در فاصلههای طولانی به کار میرود اختـ . تکرارکنندۀ فراروخ BPL repeater متـ . بازآور فراروخ BPL regenerator
جُفتگر فراخباند روی خط برقbroadband over power line couplerواژههای مصوب فرهنگستانجُفتگری در نقاط ورودی گیرندۀ فراخباند روی خط برق که پیش از پردازش نشانک، مؤلفههای پایینبسامد را حذف میکند اختـ . جُفتگر فراروخ BPL coupler
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف َ ] (ص ) گشاد. (برهان ). واسع. مقابل تنگ . (یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است . کسائی مروزی .
فراخ گردیدنلغتنامه دهخدافراخ گردیدن . [ ف َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) گشاد شدن . فراخ شدن . رجوع به فراخ شدن و فراخ گشتن شود.
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف َ ] (ص ) گشاد. (برهان ). واسع. مقابل تنگ . (یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است . کسائی مروزی .
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف ِ ] (اِخ ) یا ذات الفراخ . جایی است در حجاز در دیار بنی ثعلبةبن سعد. (معجم البلدان ).
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ فَرْخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بچه های طیوراست . (از فهرست مخزن الادویه ). رجوع به فَرْخ شود.
فراخفرهنگ فارسی عمید۱. وسیع؛ پهن؛ پهناور؛ گسترده: ◻︎ به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲: ۶۴۷).۲. گشاد.۳. [قدیمی] فراوان.⟨ فراخ رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]۱. زیادهروی کردن.۲. سریع رفتن.
دامن فراخلغتنامه دهخدادامن فراخ . [ م َ ف َ ] (ص مرکب ) که دامنی وسیع و گشاده دارد. مقابل تنگ دامن . || مجازاً با فیض .- || دامن ِ فراخ (با اضافه )؛ دامن گشاده و وسیع. مقابل دامن تنگ و چسبان .- دامن فراخ بودن ؛ با فیض بودن : دامن گلچین ف
دست فراخلغتنامه دهخدادست فراخ . [ دَ ت ِ ف َ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دست گشاده و باسخاوت . || سخاوت . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چنین داد پاسخ که دست فراخ همی مرد را نو کند برگ و شاخ .فردوسی .
دست فراخلغتنامه دهخدادست فراخ . [ دَف َ ] (ص مرکب ) باسخاوت . سخی . بخشنده : کس از او [ پیغمبر صلوات اﷲ علیه ] خوش خوی تر ندید دست فراخ تر و دلیرتر از وی کس ندید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
دل فراخلغتنامه دهخدادل فراخ . [ دِ ف َ ] (ص مرکب ) با وسعت صدر. با سعه ٔ صدر. سخی . بلندنظر : جوان شد حکیم ما جوانمرد و دلفراخ یک پیرزن خرید به یک مشت سیم ماخ . عسجدی .|| آنکه دلی پرفتوح دارد. آنکه دارای دلی بزرگ و عظیم است و استعداد
پی فراخلغتنامه دهخداپی فراخ . [ پ َ / پ ِ ف َ ] (ص مرکب ) تندرو مفرط. گشادباز : بشهری که داور بود پی فراخ شود دخل بر نانوا خشک شاخ .نظامی .