فراستلغتنامه دهخدافراست . [ ف َ س َ ] (ع مص ) سواری کردن و دانائی در مقدمه ٔ اسبان و اسب شناختن . (غیاث اللغات ). اسب شناسی است و درباره ٔ آن کتابها به فارسی و عربی نگاشته شده است . رجوع به فَراسَة شود.
فراستلغتنامه دهخدافراست . [ ف ِ س َ ] (ع اِمص ) فهم و ادراک و زیرکی و دانایی و قیافه و آن علمی است که از صورت پی به سیرت برند. (غیاث اللغات ). فراسة : کلیله گفت : توچه دانی که شیر در مقام حیرت است ؟ گفت : به خرد و فراست خویش . (کلیله و دمنه ). فصلی بنوشتم بدان حال که بر
فراستفرهنگ فارسی عمید۱. دریافتن و ادراک باطن چیزی از نظر کردن به ظاهر آن.۲. هوشیاری؛ تیزهوشی؛ زیرکی.۳. [قدیمی] = قیافهشناسی
فراپشتلغتنامه دهخدافراپشت . [ ف َ پ ُ ] (ق مرکب ) بر پشت .- فراپشت کردن ؛ بر دوش انداختن : امیر مسعود فرمودتا قبای خاصه آوردند و فراپشت وی کردند. (تاریخ بیهقی ).
فراستاندنلغتنامه دهخدافراستاندن . [ ف َ س ِ دَ ] (مص مرکب ) پذیرفتن . قبول کردن : شنونده آن را باور دارد و خردمندان آن را بشنوند و فراستانند. (تاریخ بیهقی ). پادشاهان در وقت ، چنین تقربها فراستانند. (تاریخ بیهقی ). || ستدن . گرفتن . فراستدن . رجوع به فرا شود.
فراستکلغتنامه دهخدافراستک . [ ف َ ت ُ ] (اِ) فراستوک . (آنندراج ). فرستوک . پرستو. رجوع به فرستوک و پرستو شود.
فراستوکلغتنامه دهخدافراستوک . [ ف َ ] (اِ)به معنی پرستوک است که خطاف باشد. (برهان ). پرستوک باشد که به تازی خطاف گویند. (فهرست مخزن الادویه ). تبدیل پرستوک است . (انجمن آرا) (آنندراج ) : ای قحبه بنازی به دف و دوک مسرای چنین چون فراستوک .زرین
فراست شناسلغتنامه دهخدافراست شناس . [ ف ِ س َ ش ِ ] (نف مرکب ) قیافه شناس . (آنندراج ) (غیاث ). و قیافه علمی است که بدان از صورت ، سیرت شناخته میشود. (غیاث ) : فرستاده ام سوی هر کشوری فراست شناسی و صورتگری . نظامی .بد و نیک هر صورتی از ق
فراست مندلغتنامه دهخدافراست مند. [ ف ِ س َ م َ ] (ص مرکب ) دارنده ٔ فِراست . بافِراست . رجوع به فِراست و فِراسة شود.
فراست نامهلغتنامه دهخدافراست نامه . [ ف ِ س َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) کتابی که در آن بیان علم قیافه مندرج باشد. (آنندراج ).
فراستاندنلغتنامه دهخدافراستاندن . [ ف َ س ِ دَ ] (مص مرکب ) پذیرفتن . قبول کردن : شنونده آن را باور دارد و خردمندان آن را بشنوند و فراستانند. (تاریخ بیهقی ). پادشاهان در وقت ، چنین تقربها فراستانند. (تاریخ بیهقی ). || ستدن . گرفتن . فراستدن . رجوع به فرا شود.
تئوفراستلغتنامه دهخداتئوفراست . [ ت ِ ءُ ] (اِخ ) تئوفراستوس . ثاوفرسطس . فیلسوف و دانشمند یونانی . رجوع به تاریخ تمدن قدیم فوستل دوکلانژ و هرمزدنامه ٔ پورداود ص 8 و ثاوفرسطس در همین لغت نامه شود.
بافراستلغتنامه دهخدابافراست . [ ف َ / ف ِ س َ ] (ص مرکب ) (از: با + فراست ) باهوش . زیرک . رجوع به فراست شود.