فراموشلغتنامه دهخدافراموش . [ ف َ ](اِ) از خاطر بردن . ببردن از یاد. (یادداشت به خط مؤلف ). فرامشت . فرامش . فراموشیدن . (ویس و رامین ). پهلوی فْرَمُش ، پازند فَرْمُش ، هندی باستان پْرَمَرْش ،بلوچی شَموشَگ ، سنسکریت پْرَمْرْشْت َ. نیبرگ پس از ذکر وجوه اشتقاق هرن و هوبشمان گوید: فرامش پهلوی بای
فراموشفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه از خاطر شخص محو شده؛ ازیادرفته.۲. [قدیمی] دچار فراموشی.⟨ فراموش شدن: (مصدر لازم) از یاد رفتن.⟨ فراموش کردن: (مصدر متعدی) از یاد بردن.
فراموش شدنلغتنامه دهخدافراموش شدن . [ ف َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) از یاد رفتن : واجب نکند که هرگز فراموش شود. (تاریخ بیهقی ).مگر تنگ بختت فراموش شدچو دستت در آغوش آغوش شد. سعدی (بوستان ).مستغرق یادت آنچنانم کِم هستی خویش شد فراموش .<
فراموش کردنلغتنامه دهخدافراموش کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از یاد دادن . از یاد بردن . فرامش کردن . مقابل به یاد آوردن . (یادداشت به خط مؤلف ) : گر فراموش کرد خواجه مراخویشتن را به رقعه دادم یاد. شهید بلخی .من فراموش نکردستم و نی خو
فراموش گردیدنلغتنامه دهخدافراموش گردیدن . [ ف َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) از یاد رفتن . فراموش شدن : سگی را لقمه ای هرگز فراموش نگردد، گر زنی صد نوبتش سنگ . سعدی (گلستان ).نه هر وقتم به یاد خاطر آیدکه خود هرگز نمیگردد فراموش . <p class
فراموش گشتنلغتنامه دهخدافراموش گشتن . [ ف َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) از یاد رفتن . فراموش شدن : سخن گوی بیفر و بیهوش گشت پیامش سراسر فراموش گشت . فردوسی .و رجوع به فراموش شود.
فراموشخانهلغتنامه دهخدافراموشخانه . [ ف َ ن َ/ ن ِ ] (اِخ ) اصطلاحی است که در برابر واژه ٔ «فراماسونری » یا «فری میسنزهال » در ایران به کار رفته است . رجوع به فراماسونری شود.
فراموشکاریلغتنامه دهخدافراموشکاری . [ ف َ ] (حامص مرکب ) نسیان . از یاد بردن . سؤحافظه . (یادداشت به خط مؤلف ) : ز پیری دگرگون شود رای نغزفراموشکاری درآید به مغز. نظامی .و رجوع به فراموشکار و فرامشتکاری شود.
فراموشکارلغتنامه دهخدافراموشکار. [ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه خوی فراموشی دارد. فرامشتکار. (یادداشت به خط مؤلف ). ساهی . (مهذب الاسماء). آنکه او را فراموشی بسیار دست دهد. کم حافظه : عقل تو پیری است فراموشکارتا ز تو یاد آرد، یادش بیار. نظامی .<br
فراموشگارلغتنامه دهخدافراموشگار. [ ف َ ] (ص مرکب ) فراموشکار. (ناظم الاطباء). رجوع به فراموشکار شود.
فراموشاندنلغتنامه دهخدافراموشاندن . [ ف َ دَ ] (مص ) اِنساء. فراموشانیدن . از یاد خود یا دیگری ببردن . مقابل به یاد کسی آوردن . سبب فراموشی گشتن دیگران را. فراموش کنانیدن . (یادداشت به خط مؤلف ).
فراموشخانهلغتنامه دهخدافراموشخانه . [ ف َ ن َ/ ن ِ ] (اِخ ) اصطلاحی است که در برابر واژه ٔ «فراماسونری » یا «فری میسنزهال » در ایران به کار رفته است . رجوع به فراماسونری شود.
فراموشکاریلغتنامه دهخدافراموشکاری . [ ف َ ] (حامص مرکب ) نسیان . از یاد بردن . سؤحافظه . (یادداشت به خط مؤلف ) : ز پیری دگرگون شود رای نغزفراموشکاری درآید به مغز. نظامی .و رجوع به فراموشکار و فرامشتکاری شود.
فراموشکارلغتنامه دهخدافراموشکار. [ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه خوی فراموشی دارد. فرامشتکار. (یادداشت به خط مؤلف ). ساهی . (مهذب الاسماء). آنکه او را فراموشی بسیار دست دهد. کم حافظه : عقل تو پیری است فراموشکارتا ز تو یاد آرد، یادش بیار. نظامی .<br
فراموش شدنلغتنامه دهخدافراموش شدن . [ ف َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) از یاد رفتن : واجب نکند که هرگز فراموش شود. (تاریخ بیهقی ).مگر تنگ بختت فراموش شدچو دستت در آغوش آغوش شد. سعدی (بوستان ).مستغرق یادت آنچنانم کِم هستی خویش شد فراموش .<
فراموشگارلغتنامه دهخدافراموشگار. [ ف َ ] (ص مرکب ) فراموشکار. (ناظم الاطباء). رجوع به فراموشکار شود.