فرخارلغتنامه دهخدافرخار. [ ف َ ] (اِ) دیرو معبد (بتخانه ). از کلمه ٔ سغدی «برغر» مأخوذ است و آن خود از «ویهارا» سانسکریت گرفته شده و «ویهارا» خود در فارسی به صورت «بهار» درآمده است . مینورسکی به استناد قول بنونیست نویسد: از لحاظ فقه اللغه ، کلمه ٔ سغدی فرخار یا برغار با «ویهارا» مرتبط نیست ،
فرخارلغتنامه دهخدافرخار. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان طاغنکوه بخش فدیشه ٔ شهرستان نیشابور، واقع در 31هزارگزی شمال فدیشه . ناحیه ای است واقع در جلگه ، معتدل و دارای 473 تن سکنه . از قنات مشروب میشود. محصول آن غلات است . اها
فرخارلغتنامه دهخدافرخار. [ ف َ ] (اِخ ) نام شهری است منسوب به خوبان و صاحب حسنان . (برهان ). شهری در ترکستان . (یادداشت به خط مؤلف ). کرسانک شهری است از تبت و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند. (حدود العالم ) : فرخار بزرگ نیک جایی است گر معد
فرخارلغتنامه دهخدافرخار. [ ف َ ] (ص ) فرخال . فروهشته که مجعد نیست . نامجعد. (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فرخال شود.
فرخارفرهنگ فارسی عمید۱. دِیر؛ معبد.۲. بتخانه: ◻︎ کافور خواه و بید تر، در خیشخانه باده خور / با ساقی فرخندهفر زاو خانه فرخار آمده (خاقانی: ۳۹۱).
چشمه فرخارلغتنامه دهخداچشمه فرخار. [ چ َ م َ ف َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از چشمه های شاهکوه است که بین سمنان و دامغان و گرگان واقع شده و به طرف دامغان جریان دارد و بیشتر قرای خالصه و اربابی را مشروب میکند». (از مرآت البلدان ج 4 ص <span class="hl" di
بت فرخارلغتنامه دهخدابت فرخار. [ ب ُ ت ِ ف َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بت که منسوب به فرخار (شهری و بتکده ای در ترکستان ) باشد : گر باد به فرخار برد شیمه ٔ داروت از قوت او روح پذیرد بت فرخار. سنائی .|| مجازاً، زن زیباروی و خوب رخ .<br
فرخورلغتنامه دهخدافرخور. [ ف َ خوَرْ / خُرْ /خو ] (اِ) گذرگاه آب . || بچه ٔ تیهو را گویند و آن پرنده ای است کوچکتر از کبک . (برهان ). بچه ٔ تیهو باشد. (فهرست مخزن الادویه ). از این بیت بوشکور چنین برمی آید که خود تیهوست نه بچه
فرخاریلغتنامه دهخدافرخاری . [ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب به فرخار. (یادداشت به خط مؤلف ) : برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری . منوچهری .چو بت ز کعبه نگونسار بر زمین افتندبه پیش قبله ٔ رویت بتان فرخاری .<
نسیمی فرخاریلغتنامه دهخدانسیمی فرخاری . [ ن َ می ِف َ ] (اِخ ) (ملا...) امیرعلیشیر نوائی نام او را در زمره ٔ «علمای اسلام که گاهی به نظم التفات می نمایند» ثبت کرده و آرد: ملانسیمی از ولایت فرخار است و دانشمند نیک است ، اما لوندی و بی قیدی نیز دارد. از اوست :بهر پیکان خدنگ او بسی گردیدم ﷲ الحم
فرخاردیسلغتنامه دهخدافرخاردیس . [ ف َ ] (ص مرکب ) چون فرخار.(یادداشت به خط مؤلف ). مانا به شهر فرخار. (ناظم الاطباء). همچون فرخار در زیبایی و آرایش : یکی خانه کرده ست فرخاردیس که بفروزد از دیدن او روان . فرخی .در آن آرزوگاه فرخاردیس <
فرخارموییلغتنامه دهخدافرخارمویی . [ ف َ ] (حامص مرکب ) فروهشته مویی . (یادداشت به خط مؤلف ). و رجوع به فرخال شود.
فرخاریلغتنامه دهخدافرخاری . [ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب به فرخار. (یادداشت به خط مؤلف ) : برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری . منوچهری .چو بت ز کعبه نگونسار بر زمین افتندبه پیش قبله ٔ رویت بتان فرخاری .<
فرخاردیسفرهنگ فارسی عمید۱. مانند بتخانه.۲. [مجاز] زیبا و باشکوه: ◻︎ یکی خانه کردهست فرخاردیس / که بفروزد از دیدن آن روان (فرخی: ۲۴۸).
بتخانه، بتخانهفرهنگ مترادف و متضادبتستان، بتکده، صنمخانه، فرخار، فغستان، لعبتخانه، هیکل ≠ دیر، حرم، کعبه
کرسانکلغتنامه دهخداکرسانک . [ ] (اِخ ) شهری از تبت و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند. (حدود العالم ).
فلخارلغتنامه دهخدافلخار.[ ف َ ] (اِخ ) قریه ای است میان مروالرود و پنج دیه . (از معجم البلدان ) (از سمعانی ). رجوع به فرخار شود.
فرخالیلغتنامه دهخدافرخالی . [ ف َ ] (حامص ) فروهشتگی و فرخال بودن موی . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فرخال و فرخار شود.
فرخاردیسلغتنامه دهخدافرخاردیس . [ ف َ ] (ص مرکب ) چون فرخار.(یادداشت به خط مؤلف ). مانا به شهر فرخار. (ناظم الاطباء). همچون فرخار در زیبایی و آرایش : یکی خانه کرده ست فرخاردیس که بفروزد از دیدن او روان . فرخی .در آن آرزوگاه فرخاردیس <
فرخارموییلغتنامه دهخدافرخارمویی . [ ف َ ] (حامص مرکب ) فروهشته مویی . (یادداشت به خط مؤلف ). و رجوع به فرخال شود.
فرخاریلغتنامه دهخدافرخاری . [ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب به فرخار. (یادداشت به خط مؤلف ) : برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری . منوچهری .چو بت ز کعبه نگونسار بر زمین افتندبه پیش قبله ٔ رویت بتان فرخاری .<
فرخاردیسفرهنگ فارسی عمید۱. مانند بتخانه.۲. [مجاز] زیبا و باشکوه: ◻︎ یکی خانه کردهست فرخاردیس / که بفروزد از دیدن آن روان (فرخی: ۲۴۸).
چشمه فرخارلغتنامه دهخداچشمه فرخار. [ چ َ م َ ف َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از چشمه های شاهکوه است که بین سمنان و دامغان و گرگان واقع شده و به طرف دامغان جریان دارد و بیشتر قرای خالصه و اربابی را مشروب میکند». (از مرآت البلدان ج 4 ص <span class="hl" di
بت فرخارلغتنامه دهخدابت فرخار. [ ب ُ ت ِ ف َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بت که منسوب به فرخار (شهری و بتکده ای در ترکستان ) باشد : گر باد به فرخار برد شیمه ٔ داروت از قوت او روح پذیرد بت فرخار. سنائی .|| مجازاً، زن زیباروی و خوب رخ .<br