فرخنده فالفرهنگ فارسی عمید۱. خوشطالع؛ خوشبخت: ◻︎ شنید این سخن پیر فرخندهفال / سخندان بُوَد مرد دیرینهسال (سعدی۱: ۱۰۶)،۲. مبارک؛ خوشیمن: ◻︎ برخاست بوی گل ز در آشتی درآی / ای نوبهار ما رخ فرخندهفال تو(حافظ: ۸۱۶).
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص ) مبارک و میمون . (برهان ). مبارک . (صحاح الفرس ). همایون . فری . (یادداشت به خط مؤلف ) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟). منج
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برون بخش حومه ٔ شهرستان فردوس ، واقع در بیست ویک هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی بجستان به فردوس . ناحیه ای است کوهستانی ، معتدل و دارای ده تن سکنه . از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و ابریشم است . اه
فرخندهدیکشنری فارسی به انگلیسیauspicious, beatific, blessed, brave, bright, fortunate, happy, holiday, lucky, propitious, prosperous, salubrious
غضرةلغتنامه دهخداغضرة. [ غ َ ض ِ رَ ] (ع ص ) مؤنث غَضِر. دابّة غضرةالناصیة؛ ستور فرخنده فال . (منتهی الارب ). دابة مبارکة. (اقرب الموارد).
خجسته فالیلغتنامه دهخداخجسته فالی . [ خ ُ ج َت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) خجسته طالعی . حالت خجسته طالعبودن . حالت نکوطالع بودن . حالت خوش فالی . حالت نیکوفال بودن . حالت فرخنده فال بودن . حالت فرخ فال بودن .
تنسقلغتنامه دهخداتنسق . [ ت َ س ُ ] (مغولی ،اِ) تنسوق . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گذر کرد بر خاطرم بارهاوز آن بود بر خاطرم بارهاکه ازبهر فرزند فرخنده فال برون آورم تنسقی حسب حال که دستور خوانند آن را بنام اگر بخت دستور باشد مدام .<p class=
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص ) مبارک و میمون . (برهان ). مبارک . (صحاح الفرس ). همایون . فری . (یادداشت به خط مؤلف ) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟). منج
فیروزیلغتنامه دهخدافیروزی . (حامص ) پیروز بودن ، یا پیروز شدن . فتح . نصرت . نجح . ظفر. فوز. کامیابی . کام . موفقیت . (یادداشت مؤلف ) : زویسه به قارن رسید آگهی که آمد به فیروزی و فرهی . فردوسی .چو بگذشت یک چند از نامداربه فیروزی
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص ) مبارک و میمون . (برهان ). مبارک . (صحاح الفرس ). همایون . فری . (یادداشت به خط مؤلف ) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟). منج
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برون بخش حومه ٔ شهرستان فردوس ، واقع در بیست ویک هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی بجستان به فردوس . ناحیه ای است کوهستانی ، معتدل و دارای ده تن سکنه . از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و ابریشم است . اه
فرخندهدیکشنری فارسی به انگلیسیauspicious, beatific, blessed, brave, bright, fortunate, happy, holiday, lucky, propitious, prosperous, salubrious
نافرخندهلغتنامه دهخدانافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) نامبارک . نامیمون . شوم . میشوم . مشؤوم . نحس . مقابل فرخنده . رجوع به فرخنده شود.
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص ) مبارک و میمون . (برهان ). مبارک . (صحاح الفرس ). همایون . فری . (یادداشت به خط مؤلف ) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟). منج
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برون بخش حومه ٔ شهرستان فردوس ، واقع در بیست ویک هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی بجستان به فردوس . ناحیه ای است کوهستانی ، معتدل و دارای ده تن سکنه . از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و ابریشم است . اه
طالع فرخندهلغتنامه دهخداطالع فرخنده . [ ل ِ ف َخ ُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ) فرخنده طالع. طالع خجسته .طالع سعد و میمون . بخت فیروز. بخت نیک : خرم آن فرخنده طالع را که چشم بر چنان روی اوفتد هر بامداد.سعدی .