فرخولغتنامه دهخدافرخو. [ ف َ خ َ / خُو ] (اِ) پیراستن تاک رز. (صحاح الفرس ). پیراستن تاک و غیره و بریدن شاخهای زیادتی آن را گویند. (برهان ). پرخو. (آنندراج ) : شاخ گل لعل و گوهر آرد بارگر به نام کفت بود فرخو. <p class="auth
فرخوفرهنگ فارسی معین(فَ رْ خُ) (اِمص .) = پرخو : 1 - بریدن شاخه های زائد درخت . 2 - وجین ، کندن علف های هرز.
فرخو کردنلغتنامه دهخدافرخو کردن . [ ف َ خ َ / خُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) هرس کردن . (یادداشت به خط مؤلف ) : مر کشت را خود افکن نیرو رز را به دست خود کن فرخو. لبیبی .رجوع به فرخو و پرخو شود.
فرخویلغتنامه دهخدافرخوی . [ ف َ ] (اِ مرکب ) از: فر (پیشاوند) + خوی . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). خُلق . (برهان ). به معنی فرخ خوی است ، چه خوی به معنی مطلق خُلق است . (آنندراج ). خُلق و خوی و طبیعت . (ناظم الاطباء).
فرخالغتنامه دهخدافرخا. [ ف َ ] (اِ) فراخی و گشادگی . (برهان ). مخفف فراخا. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || محنت و المی که بر کسی واقع شده . (برهان ). سختی و رنج باشد که به کسی رسد. (مهذب الاسماء).
فرخواگلغتنامه دهخدافرخواگ . [ ف َ خوا / خا] (اِ) یادآور کلمه ٔ سغدی فرخوک است که از فرخوای به معنی تکه تکه کردن و به قطعات بریدن آمده . معنی اصلی کلمه ٔ سغدی فرخواک و پارسی میانه ٔ اشکنگ ، چنین بوده : چیزی بریده یا شکسته به قطعات کوچک و در آش یا آبگوشت گذاشته .
فرخورلغتنامه دهخدافرخور. [ ف َ خوَرْ / خُرْ /خو ] (اِ) گذرگاه آب . || بچه ٔ تیهو را گویند و آن پرنده ای است کوچکتر از کبک . (برهان ). بچه ٔ تیهو باشد. (فهرست مخزن الادویه ). از این بیت بوشکور چنین برمی آید که خود تیهوست نه بچه
فرخورخلغتنامه دهخدافرخورخ . [ ف َ خو رُ ] (اِخ ) قریه ای است به شش فرسنگ ونیمی جنوب شرقی فارغان . (از فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
فرخوردیزجیلغتنامه دهخدافرخوردیزجی . [ ف َ زَ ] (اِخ ) عمربن عبدالملک ، مکنی به ابوحفص . در سال 491 هَ .ق . در فرخوردیزه متولد شد و من در بخارا از او ثلث اول جامع صحیح بخاری را شنیدم . سمعانی نویسد: شیخ مامردی صالح و آرام و حنیف و متواضع بود. (سمعانی ).
فرخوردیزجیلغتنامه دهخدافرخوردیزجی . [ ف َ زَ ] (ص نسبی ) منسوب به فرخوردیزه که از قراء نسف است . (سمعانی ).
فرخیدنلغتنامه دهخدافرخیدن . [ ف َ دَ ] (مص )بر وزن و معنی رقصیدن . (آنندراج از اشتینگاس ). فرخسیدن . فرخشیدن . رجوع به فرخسیدن و فرخشیدن شود. || فرخویدن . فرخو کردن . رجوع به فرخویدن شود.
هرس کردنلغتنامه دهخداهرس کردن . [ هََ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فرخو کردن . شاخه های زاید درخت را بریدن . بریدن شاخه های رز راتا بار بیشتر دهد. تقضیب . (از یادداشتهای مؤلف ).
پرخولغتنامه دهخداپرخو. [ پ َ خ َ ] (اِ) حواطه . (السامی فی الاسامی ). جُوبه .(صراح اللغه ). جائی باشد که در کنج خانه ها سازند و پر از غله کنند. (برهان ). نوعی انبار است که در خانه ها از تخته و گل کنند ذخیره کردن غله را : کند مُدَخّرِ قدرش گه ذخیره ٔ جودبجای خُن
فرخو کردنلغتنامه دهخدافرخو کردن . [ ف َ خ َ / خُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) هرس کردن . (یادداشت به خط مؤلف ) : مر کشت را خود افکن نیرو رز را به دست خود کن فرخو. لبیبی .رجوع به فرخو و پرخو شود.
فرخواگلغتنامه دهخدافرخواگ . [ ف َ خوا / خا] (اِ) یادآور کلمه ٔ سغدی فرخوک است که از فرخوای به معنی تکه تکه کردن و به قطعات بریدن آمده . معنی اصلی کلمه ٔ سغدی فرخواک و پارسی میانه ٔ اشکنگ ، چنین بوده : چیزی بریده یا شکسته به قطعات کوچک و در آش یا آبگوشت گذاشته .
فرخورلغتنامه دهخدافرخور. [ ف َ خوَرْ / خُرْ /خو ] (اِ) گذرگاه آب . || بچه ٔ تیهو را گویند و آن پرنده ای است کوچکتر از کبک . (برهان ). بچه ٔ تیهو باشد. (فهرست مخزن الادویه ). از این بیت بوشکور چنین برمی آید که خود تیهوست نه بچه
فرخورخلغتنامه دهخدافرخورخ . [ ف َ خو رُ ] (اِخ ) قریه ای است به شش فرسنگ ونیمی جنوب شرقی فارغان . (از فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
فرخوردیزجیلغتنامه دهخدافرخوردیزجی . [ ف َ زَ ] (اِخ ) عمربن عبدالملک ، مکنی به ابوحفص . در سال 491 هَ .ق . در فرخوردیزه متولد شد و من در بخارا از او ثلث اول جامع صحیح بخاری را شنیدم . سمعانی نویسد: شیخ مامردی صالح و آرام و حنیف و متواضع بود. (سمعانی ).