فرزندلغتنامه دهخدافرزند. [ ف َ زَ ] (اِ) ولد. نسل . (یادداشت به خطمؤلف ). پسر و دختر هر دو را گویند. (آنندراج ). نسل . (از منتهی الارب ). در پهلوی فْرَزَنْد است و در پارسی باستان فرزئینتی غالباً به پسر و گاه به دختر اطلاق شده است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) : شیب
سه فرزندلغتنامه دهخداسه فرزند. [ س ِ ف َ زَ ] (اِ مرکب ) موالید ثلاثه . (جهانگیری ). موالید ثلاثه که نبات ، جماد و حیوان باشد. (برهان ) : تا تربیت کنند سه فرزند کون راترکیب چار مادر و تأثیر نه پدر.انوری .
بی فرزندلغتنامه دهخدابی فرزند. [ ف َ زَ ] (ص مرکب ) (از: بی + فرزند) کسی که دارای اولاد نباشد.(ناظم الاطباء). بلاعقب . بی خلف . ابتر. عقر. هبول . (یادداشت مؤلف ). || فرزند از دست داده : اثکال ؛ بی فرزند گردانیدن مادر. ثکل ؛ بی فرزند شدن مادر. هبل ؛ بی فرزند شدن مادر و پدر. (تاج المصادر بیهقی ).<
فرزندگانلغتنامه دهخدافرزندگان . [ ف َ زَ ] (اِ) فرزند. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). مفرد و به معنی فرزند است مثل خدایگان و دوستگان . (یادداشت به خط مؤلف ) : وانگهی فرزندگانت گازری سازد زتوشوید و کوبد تو رادر زیر کوبین زرنگ .؟
فرزندشادلغتنامه دهخدافرزندشاد. [ ف َ زَ ] (اِمرکب ) مراقبه است که سر به جیب فروبردن درویشان صاحب حال باشد. (برهان ). برساخته ٔ دساتیر است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 257 شود.
فرزندکلغتنامه دهخدافرزندک . [ ف َ زَ دَ ] (اِ مصغر) مصغر فرزند. فرزند کوچک : برو تا ز خوانت نصیبی دهندکه فرزندکانت ز سختی رهند. سعدی .|| طفل شیرخوار: استرضاع ؛ به مزد گرفتن کسی را تا فرزندک را شیر دهد. (زوزنی ).
فرزندیلغتنامه دهخدافرزندی . [ ف َ زَ ] (حامص ) فرزند بودن . بنوت : بدو راهبر گفت کای پادشاه دلت شد به فرزندی او گواه . فردوسی .- فرزندی کردن ؛ انجام وظیفه ٔ فرزند در حق والدین : فر
فرزندگانلغتنامه دهخدافرزندگان . [ ف َ زَ ] (اِ) فرزند. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). مفرد و به معنی فرزند است مثل خدایگان و دوستگان . (یادداشت به خط مؤلف ) : وانگهی فرزندگانت گازری سازد زتوشوید و کوبد تو رادر زیر کوبین زرنگ .؟
فرزندشادلغتنامه دهخدافرزندشاد. [ ف َ زَ ] (اِمرکب ) مراقبه است که سر به جیب فروبردن درویشان صاحب حال باشد. (برهان ). برساخته ٔ دساتیر است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 257 شود.
فرزندکلغتنامه دهخدافرزندک . [ ف َ زَ دَ ] (اِ مصغر) مصغر فرزند. فرزند کوچک : برو تا ز خوانت نصیبی دهندکه فرزندکانت ز سختی رهند. سعدی .|| طفل شیرخوار: استرضاع ؛ به مزد گرفتن کسی را تا فرزندک را شیر دهد. (زوزنی ).
فرزندیلغتنامه دهخدافرزندی . [ ف َ زَ ] (حامص ) فرزند بودن . بنوت : بدو راهبر گفت کای پادشاه دلت شد به فرزندی او گواه . فردوسی .- فرزندی کردن ؛ انجام وظیفه ٔ فرزند در حق والدین : فر
سه فرزندلغتنامه دهخداسه فرزند. [ س ِ ف َ زَ ] (اِ مرکب ) موالید ثلاثه . (جهانگیری ). موالید ثلاثه که نبات ، جماد و حیوان باشد. (برهان ) : تا تربیت کنند سه فرزند کون راترکیب چار مادر و تأثیر نه پدر.انوری .
بی فرزندلغتنامه دهخدابی فرزند. [ ف َ زَ ] (ص مرکب ) (از: بی + فرزند) کسی که دارای اولاد نباشد.(ناظم الاطباء). بلاعقب . بی خلف . ابتر. عقر. هبول . (یادداشت مؤلف ). || فرزند از دست داده : اثکال ؛ بی فرزند گردانیدن مادر. ثکل ؛ بی فرزند شدن مادر. هبل ؛ بی فرزند شدن مادر و پدر. (تاج المصادر بیهقی ).<