فرسنگلغتنامه دهخدافرسنگ . [ ف َ س َ ] (اِ) پهلوی فرسنگ (مقیاس طول )، پارسی باستان ظاهراً فرسنگا و صورت یونانی شده ٔ آن پراساغس و معرب آن فرسخ است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). قدری باشد معین از راه و آن به مقدار سه میل است و هر میلی چهارهزار گز باشد و طول هرگزی به قدر بیست وچهار انگشت دست باشد
فرسنگفرهنگ فارسی معین(فَ سَ) [ په . ] (اِ.) = فرسخ : واحدی برای اندازه گیری مسافت ، تقریباً شش کیلومتر.
فرسانیلغتنامه دهخدافرسانی . [ ف َ / ف ِ ] (ص نسبی ) منسوب به فرسانة که از قرای افریقاست . (سمعانی ).
فرسانیلغتنامه دهخدافرسانی . [ ف ُ ] (اِخ ) حسن بن اسماعیل کندی . از مردم فرسان مغرب بود. از اصبغبن الفرح حدیث کند. وی در سال 263 هَ .ق .در اعمال برقه درگذشت . (اللباب فی تهذیب الانساب ).
فرسانیلغتنامه دهخدافرسانی . [ ف َ ] (اِخ ) ابراهیم بن ایوب عنبری ، مکنی به ابواسحاق . از مردم اصفهان و اهل قریه ٔ فرسان بود. از ثوری و مبارک بن فضاله وجز آنها روایت کند و عبداﷲبن داود از وی روایت دارد. وی مردی عابد بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
فرسانیلغتنامه دهخدافرسانی . [ ف َ ] (اِخ ) بذال بن سعدبن خالدبن محمدبن ایوب فرسانی اصفهانی ، مکنی به ابومحمد. وی از محمدبن بکیر الحضرمی روایت کند و ابواحمدبن عدی حافظ را از او روایت است . (اللباب فی تهذیب الانساب ).
فرسنگسارلغتنامه دهخدافرسنگسار. [ ف َ س َ ] (اِ مرکب )از: فرسنگ + «سار» به معنی سر. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). علامتی را گویند که در راهها به جهت دانستن مقدار فرسنگ سازند و سنگ چینی را نیز گفته اند که در راههابرای نشان راه کنند. (برهان ). و معنی این لغت سر فرسنگ است . (آنندراج ). فرسنگ راه . (اسد
فرسنگسارفرهنگ فارسی عمیدعلامتی که در کنار جاده در سر هر فرسنگ با سنگچین، ستون سنگی، یا چیز دیگر درست میکنند: ◻︎ نیابی در جهان بیمهر یاری / نه فرسنگی و نه فرسنگساری (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۹۰).فرسودگی۱. پوسیدگی.۲. کهنگی.
خانقاه شترلغتنامه دهخداخانقاه شتر. [ ن َ / ن ِ هَِ ش ُ ت ُ ] (اِخ ) نام ناحیتی بوده است بر سر راه گنجه . مستوفی در نزهة القلوب آرد: از قراباغ تا دیه هر سه فرسنگ ، ازو تا غرق پنج فرسنگ ، ازو تا دیه لبندان چهار فرسنگ ، ازو تا بازار جوق سه فرسنگ ، ازو تا شهر بردع چهار
فرسنگسارلغتنامه دهخدافرسنگسار. [ ف َ س َ ] (اِ مرکب )از: فرسنگ + «سار» به معنی سر. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). علامتی را گویند که در راهها به جهت دانستن مقدار فرسنگ سازند و سنگ چینی را نیز گفته اند که در راههابرای نشان راه کنند. (برهان ). و معنی این لغت سر فرسنگ است . (آنندراج ). فرسنگ راه . (اسد
فرسنگسارفرهنگ فارسی عمیدعلامتی که در کنار جاده در سر هر فرسنگ با سنگچین، ستون سنگی، یا چیز دیگر درست میکنند: ◻︎ نیابی در جهان بیمهر یاری / نه فرسنگی و نه فرسنگساری (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۹۰).فرسودگی۱. پوسیدگی.۲. کهنگی.
دورفرسنگلغتنامه دهخدادورفرسنگ . [ ف َ س َ ] (ص مرکب ) بسیار دور. سخت بعید. راه دور و دراز. (یادداشت مؤلف ) : گرفتم رهی دورفرسنگ پیش ندانم که آیم بر اورنگ خویش .نظامی .
چارفرسنگلغتنامه دهخداچارفرسنگ . [ ف َ س َ ] (اِخ ) مزرعه ای است از مزارع طبس ، این مزرعه از آب قنات مشروب میشود. هوایش گرم است . دویست نفر سکنه دارد. (مرآت البلدان ج 4 ص 50).