فرشلغتنامه دهخدافرش . [ ف َ ] (ع اِ) بساط افکنده . (منتهی الارب ). گستردنی . زیرانداز. قالی . (یادداشت به خط مؤلف ). مفروش از اسباب خانه . (اقرب الموارد) : از تو خالی نگارخانه ٔ جم فرش دیبا کشیده بر بجکم . رودکی .از وی بساطها و ف
فرشلغتنامه دهخدافرش . [ ف ُ ] (اِ) آغوز و فله را گویند و آن شیری باشد که از حیوان نوزاییده دوشند و چون بر آتش نهند مانند پنیر بسته شود. (برهان ). فرشه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || رمل . ماسه . شن . بیشتر به ماسه ٔ تک و کنار دریا گویند. (یادداشت به خط مؤلف ).
فرشلغتنامه دهخدافرش . [ ف َ ] (اِخ ) رودباری است میان غمیس الحمائم و صخیرات الثمام که آن حضرت (ص ) در آن فرودآمد. (منتهی الارب ). وادیی است بین غمیس الحمائم و مَلَل و فرش و صخیرات الثمام منزل هاست که رسول (ص ) هنگامی که به بدر میرفت بدانها نزول فرمود. (معجم البلدان ).
فرشگویش بختیاریفرش، قالى (یک دست فرش براى یک اتاق شامل چهارقطعه به نامهاى میون فرش یک تخته با پهناى بیشتر، کناره، دو قطعه و باریکتر از میان فرش سر فرش است که یک تخته مىباشد. ابعاد آنها به اندازه اتاق بستگى دارد).
فریزلغتنامه دهخدافریز. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فریزلغتنامه دهخدافریز. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند که دارای 491 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول آنجا غلات ، پنبه و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فریزلغتنامه دهخدافریز. [ ف َ / ف ِ ] (اِ) گیاهی است در نهایت سبزی وتازگی که از خوردن آن دواب فربه شوند. (برهان ). مَرغ . چمن . پرند. (یادداشت بخط مؤلف ). فرزد. فرزه . فریز. فریج . فرز. فرژ. (فرهنگ فارسی معین ) : ای که در بستان جان
فرشتهلغتنامه دهخدافرشته . [ ف ِ رِ ت َ / ت ِ ] (اِ) فریشته . در زبان سنسکریت پرشیته و مرکب از پر و اش به معنی سفیر، در فارسی باستان فرائیشته ، در اوستا فرائشته ، ارمنی عاریتی و دخیل هرشتک از فرشتک ، در فارسی جدید، لهجه ٔ شمال ایران فیریشته و لهجه ٔ جنوب غربی ف
فرشدةلغتنامه دهخدافرشدة. [ ف َ ش َ دَ ] (ع مص ) از همدیگر دور نهادن پای را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فرشیلغتنامه دهخدافرشی . [ ف َ] (ص نسبی ) در تداول فارسی زبانان ، زمینی . ارضی . مقابل عرشی . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فرش شود.
فرشتهلغتنامه دهخدافرشته . [ ف ِ رِ ت َ / ت ِ ] (اِ) فریشته . در زبان سنسکریت پرشیته و مرکب از پر و اش به معنی سفیر، در فارسی باستان فرائیشته ، در اوستا فرائشته ، ارمنی عاریتی و دخیل هرشتک از فرشتک ، در فارسی جدید، لهجه ٔ شمال ایران فیریشته و لهجه ٔ جنوب غربی ف
فرشدةلغتنامه دهخدافرشدة. [ ف َ ش َ دَ ] (ع مص ) از همدیگر دور نهادن پای را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فرش باستانلغتنامه دهخدافرش باستان . [ ف َ ش ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فرش خاک که کنایه از زمین باشد و عربان ارض گویند. (برهان ).
سنگفرشلغتنامه دهخداسنگفرش . [ س َ ف َ ] (ص مرکب ) زمینی که روی آنرا با سنگ مفروش کرده باشند. (فرهنگ فارسی معین ).
سبز فرشلغتنامه دهخداسبز فرش . [س َ ف َ ] (اِ مرکب ) کنایه از آسمان است : شنیدم که بالای این سبز فرش خروسی سپید است در زیر عرش .نظامی .
متفرشلغتنامه دهخدامتفرش . [ م ُ ت َ ف َرْ رِ ] (ع ص ) مرغی که بال باز میکند و می گستراند آن را برای فرود آمدن و نشستن بر چیزی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفرش شود.
فیروزه فرشلغتنامه دهخدافیروزه فرش . [ زَ / زِ ف َ ] (ص مرکب ) هر جا که فرش آن از پیروزه باشد. || هر جا که از پارچه یا فرش یا رخام پیروزه ای و مانند آن فرش شده باشد : چون گل از این پایه ٔ فیروزه فرش دست به دست آمده تا ساق عرش .<p
کهن فرشلغتنامه دهخداکهن فرش . [ ک ُ هََ / هَُ ف َ ] (اِ مرکب ) فرش قدیمی . (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از زمین است که به عربی ارض گویند. (برهان ) (آنندراج ). کنایه از زمین . ارض . (فرهنگ فارسی معین ) : جای و علفش نه زین کهن فرش