فرغرلغتنامه دهخدافرغر. [ ف َ غ َ ] (اِ) در اصل مرکب از: فر (پیشاوند) + غر، به معنی تر کردن مأخوذ از غر یا غری سانسکریت .(حاشیه ٔ برهان چ معین ). خشک رودی را گویند که سیلاب از آنجا گذشته باشد و در هر جایی از آن قدری آب ایستاده باشد و به معنی جوی آب هم آمده است و شَمَر را نیزگویند که عربان غدی
فرغرفرهنگ فارسی عمید۱. جوی کوچکی که آب از آن عبور کرده و آب کمی به جا مانده باشد.۲. (بن مضارعِ فرغردن) = فرغردن
فرغرفرهنگ فارسی معین(فَ غَ) (اِ.) 1 - جوی آب . 2 - خشک رود، جایی که آب از آن گذشته و مقدار کمی آب به جا مانده باشد. 3 - گودال ، آبگیر.
فرغورلغتنامه دهخدافرغور. [ ف َ ] (اِ) تیهو باشد و آن پرنده ای است مانند کبک ، لیکن از کبک کوچکتر است . (برهان ). در جهانگیری فرفور ضبط شده است . رجوع به فرفور شود. || جل و آن پرنده ای باشد کاکل دار شبیه به گنجشک و اندکی از گنجشک بزرگتر. (برهان ). || غوک را نیز گویند که وزق باشد و به عربی ضفدع
فرغارلغتنامه دهخدافرغار. [ ف َ ] (اِخ ) نام ترکی که افراسیابش فرستاده بود تا معلوم کند که رستم چه مقدار لشکر دارد. (برهان ) : یکی شیردل بود فرغارنام قفس دیده و تیز جسته ز دام .فردوسی .
فرغردنلغتنامه دهخدافرغردن . [ ف َ غ َ دَ ] (مص ) آغشتن . سرشتن . (یادداشت به خط مؤلف ). خیسانیدن . تر کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فرغاریدن شود.
فرغردهلغتنامه دهخدافرغرده . [ ف َ غ َ دَ / دِ ] (ن مف ) آغشته و به هم سرشته . (برهان ) : علم چون در نور حق فرغرده شدپس ز علمت نور یابد قوم لد. مولوی .رجوع به فرغار و فرغاریدن شود.
فرغنلغتنامه دهخدافرغن . [ ف َ غ َ ] (اِ) جوی نوی را گویند که تازه احداث کرده باشند و آب در آن روان کنند. (برهان ). فرکن . (یادداشت به خط مؤلف ) (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : کسی کز دور بیند گاه بخشش دست راد اوبه چشم آیدش مر دریا از آن پس فرغر و فرغن . <p class
فرغار کردنلغتنامه دهخدافرغار کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خیسانیدن . (یادداشت به خط مؤلف ) : بگیرند زردآلوی کشته و... و یک شب در آب فرغار کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به فرغر و فرغرده و فرغاریدن شود.
غرقه تنلغتنامه دهخداغرقه تن . [ غ َ ق َ / ق ِ ت َ ] (ص مرکب ) آنکه تنش غریق باشد. غریق : نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست سیراب چه که غرقه تن از فرغر سخاش .خاقانی .
آسکونلغتنامه دهخداآسکون . (اِخ ) آبسکون . بحر خزر. دریای قزوین . آرقانیا. هیرکانی . دریای مازندران . دریای گیلان ، و آن را بغلط قلزم نیز گفته اند : باد اندر او وزیده ز پهنای آسکون ابر اندر او گذشته ز بالای قیروان . ازرقی .میغ از تو
مانند کردنلغتنامه دهخدامانند کردن . [ ن َن ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تشبیه . (دهار) (زوزنی ) (ترجمان القرآن ). تشبیه کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حجاج او را گفت با یزیدبن معاویه بیعت نکردی و خود را به حسین علی و عبداﷲبن عمر مانند کردی . (بلعمی ).دست رادش را به دریا ک
فرغردنلغتنامه دهخدافرغردن . [ ف َ غ َ دَ ] (مص ) آغشتن . سرشتن . (یادداشت به خط مؤلف ). خیسانیدن . تر کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فرغاریدن شود.
فرغردهلغتنامه دهخدافرغرده . [ ف َ غ َ دَ / دِ ] (ن مف ) آغشته و به هم سرشته . (برهان ) : علم چون در نور حق فرغرده شدپس ز علمت نور یابد قوم لد. مولوی .رجوع به فرغار و فرغاریدن شود.