فرغردنلغتنامه دهخدافرغردن . [ ف َ غ َ دَ ] (مص ) آغشتن . سرشتن . (یادداشت به خط مؤلف ). خیسانیدن . تر کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فرغاریدن شود.
فرغرفرهنگ فارسی عمید۱. جوی کوچکی که آب از آن عبور کرده و آب کمی به جا مانده باشد.۲. (بن مضارعِ فرغردن) = فرغردن
فرغاریدنلغتنامه دهخدافرغاریدن . [ ف َ دَ ] (مص ) چیزی را خوب تر کردن و خیسانیدن در آب و غیره . رجوع به فرغار کردن شود. || به هم سرشتن و آغشته کردن . (برهان ). رجوع به فرغار و فرغردن شود.
فژغردهلغتنامه دهخدافژغرده . [ ف َ غ َ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) خیسیده و نم کشیده و ترکرده و آغشته . (برهان ). جهانگیری این بیت را از مولوی شاهد آورده است : علم اندر نور حق فژغرده شدپس ز علمت نور یا