فرفرلغتنامه دهخدافرفر. [ ف َ ف َ ] (اِ) زود و شتاب و تعجیل . || به تعجیل خواندن و به شتاب نوشتن . (برهان ).- فرفرنوشتن ؛ کنایه از زود نوشتن . (برهان ). || سخنی که آن را به شتاب و تعجیل به کسی گویند. || به معنی بادفر هم آمده و آن چرمی باشد مدور که طفلان ریسمانی
فرفرلغتنامه دهخدافرفر. [ ف ُ ف ُ ] (ع اِ) مرغی است . || گنجشک . فرفور. رجوع به فرفور شود. || شیری که بشکند و بیفشاند حریف خود را. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فرفار شود. || بچه ٔ میش و بز و گاو وحشی و گویند مؤنث آن خرفان و حملان است . (اقرب الموارد). بره ٔ میش و بز و گاوساله ٔ و
فرفرفرهنگ فارسی عمید۱. صدایی که هنگام عطسه کردن یا غذا خوردن و مانند آن شنیده میشود.۲. (قید) بهتندی: ◻︎ برداشت کِلک و کاغذ و فرفر فرونوشت / برفور این قصیدۀ مطبوع آبدار (انوری: ۱۶۰).
فرفیرلغتنامه دهخدافرفیر. [ ف َ ] (اِ) فرفور که تیهو باشد. || گوسفند فربه را نیز گویند. || به معنی بنفشه هم آمده است و آن گلی باشد مشهور و گویندبدین معنی عربی است . (برهان ). رجوع به فرفور شود.
فرفیرلغتنامه دهخدافرفیر. [ ف ِ ] (معرب ، اِ) اسم عربی بنفسج است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). بنفشه است . (فهرست مخزن الادویه ). مأخوذ از کلمه ٔ لاتینی پورپورا که نام رنگی سرخ است و قدما آن را از نوعی صدف میگرفتند و بهترین و پربهاترین آن فرفیر صوری بوده است که از شهر صور می آوردند. (یادداشت به خط م
فرافرلغتنامه دهخدافرافر. [ ف َرْ را ف َ ](اِ صوت ) آواز نای و نفیر، از عالم شپاشاپ تیر و چکاچاک تیر و تیغ. (آنندراج از بهار عجم ) : ز فرافر سهمگین نفیرسراسیمه شد خیره کش چرخ پیر. عبداﷲ هاتفی (از آنندراج از بهار عجم ).در آن حشرگاه قی
فرافرلغتنامه دهخدافرافر. [ ف ُ ف ِ ] (ع اِ) گوساله ٔ دشتی . (ناظم الاطباء). گوساله ٔ وحشی . (اقرب الموارد). || بزغاله ٔ وحشی . بچه بز وحشی . (اقرب الموارد). در لسان العرب فرافر مطلق بره و فرار بچه ٔ بز و میش و گاو آمده است . || بچه ٔ میش . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). میش . (ناظم الاطباء). |
فرفروزانلغتنامه دهخدافرفروزان . [ ف َ ف ُ ] (اِ مرکب ) رب النوع انسان را گویند که پرورنده و پرورش کننده ٔ آدمی باشد. (برهان ). از برساخته های فرقه ٔ آذرکیوان است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
فرفروکلغتنامه دهخدافرفروک . [ ف َ ف َ ] (اِ) بادفر و آن چیزی است که اطفال از چوب تراشند و ریسمانی بر آن پیچند و از دست گذارند تا بر روی زمین گردان شود. (برهان ). با فرفر و فرفره قیاس کنید. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
فرفرهلغتنامه دهخدافرفره .[ ف َ ف َ / ف ِ ف ِ رَ / رِ ] (اِ) فرفر که زود و تعجیل و شتاب در کارها و گفته ها و نوشته ها باشد. || چرمی مدور که اطفال ریسمانی در آن گذارند و درکشاکش آورند. (برهان ). هر بازیچه که با کشیدن یا به کمک ب
فرفرةلغتنامه دهخدافرفرة. [ ف َ ف َ رَ ](ع مص ) بانگ و فریاد کردن کسی . (منتهی الارب ). || دریدن گرگ گوسپند را. (اقرب الموارد). || آمیختن سخن را و فزودن . || شکستن چیزی را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بریدن . (منتهی الارب ). || جنبانیدن چیزی را. || فشاندن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فرفریوسلغتنامه دهخدافرفریوس . [ ف ُ ف ُ ] (اِخ ) نام حکیمی بوده جلیس اسکندر. (برهان ). پرفیر . فیلسوف اسکندرانی شاگرد پلوتن (متولد 232 یا 233 و متوفی 304 م .) است . اسکندر مقدونی پنج قرن پیش از
فرنکلغتنامه دهخدافرنک . [ ف ِ ن َ ] (اِ) همان بازی طفلان که فرفره میگویند. (آنندراج ). همان فرفره یعنی چوبکی که اطفال گردانند. (جهانگیری ). چوبکی است پهن و مدور که پایین آن را تیز سازند و بلندی آن را آنقدر کنند که به دو انگشت گرفته توان گردانید.(برهان ). رجوع به فرفر، فرفرک ، فرفره و فرنگ شود
بادفرنگلغتنامه دهخدابادفرنگ . [ ف ِ ن َ ] (اِ مرکب ) در خراسان بادفراه را گویند. (از برهان : بادفراه ). رجوع به بادآفراه ، بادافره ، بادافرا، بادفرا، بادفرنگ ، بادبر، بادپر، فرفر، فرفروک ، بادفر، بادفره ، بادفرک ، بادبره ، خذروف ، شیربانگ ، گلگیس ، پِل ، دوّامه ، بادفرک ، بادبره ، بهنه ، پهنه ،
بادفرکلغتنامه دهخدابادفرک . [ ف َ رَ ] (اِ مرکب ) بازیچه ٔ اطفال باشد. بادآفراه . بادافراه . بادافرا. بادفرا. بادفراه . بادفرنگ . بادفرنک . بادفر. بادفره . بادبر. بادبره . بادبرک . (محمودبن عمر ربنجنی ). بادپر. فرفر. فرموک . فرفروک . فرفره .بهنه . پهنه . گردنای . شیربانگ . گِلگیس . پِل . خراره
فرموکلغتنامه دهخدافرموک . [ ف َ ] (اِ) گروهه ٔ ریسمان ریسیده شده را گویند که بر دوک پیچیده شده باشد. (برهان ) : مشغول پنبه چرخ و ندانسته کآفتاب فرموک اخترانش بدزدد زدوکدان . اثیر اخسیکتی .سراپایت یکی گردد چو فرموک چو مردان ترک گ
فرفروزانلغتنامه دهخدافرفروزان . [ ف َ ف ُ ] (اِ مرکب ) رب النوع انسان را گویند که پرورنده و پرورش کننده ٔ آدمی باشد. (برهان ). از برساخته های فرقه ٔ آذرکیوان است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
فرفروکلغتنامه دهخدافرفروک . [ ف َ ف َ ] (اِ) بادفر و آن چیزی است که اطفال از چوب تراشند و ریسمانی بر آن پیچند و از دست گذارند تا بر روی زمین گردان شود. (برهان ). با فرفر و فرفره قیاس کنید. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
فرفرهلغتنامه دهخدافرفره .[ ف َ ف َ / ف ِ ف ِ رَ / رِ ] (اِ) فرفر که زود و تعجیل و شتاب در کارها و گفته ها و نوشته ها باشد. || چرمی مدور که اطفال ریسمانی در آن گذارند و درکشاکش آورند. (برهان ). هر بازیچه که با کشیدن یا به کمک ب
فرفرةلغتنامه دهخدافرفرة. [ ف َ ف َ رَ ](ع مص ) بانگ و فریاد کردن کسی . (منتهی الارب ). || دریدن گرگ گوسپند را. (اقرب الموارد). || آمیختن سخن را و فزودن . || شکستن چیزی را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بریدن . (منتهی الارب ). || جنبانیدن چیزی را. || فشاندن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فرفریوسلغتنامه دهخدافرفریوس . [ ف ُ ف ُ ] (اِخ ) نام حکیمی بوده جلیس اسکندر. (برهان ). پرفیر . فیلسوف اسکندرانی شاگرد پلوتن (متولد 232 یا 233 و متوفی 304 م .) است . اسکندر مقدونی پنج قرن پیش از