فرمالغتنامه دهخدافرما. [ ف َ ] (نف مرخم ) مخفف فرماینده . آنکه دیگری را کاری فرماید و فرمان براند. همواره به صورت مزید مؤخر با اسمها ترکیب شود، مانند: توبه فرما، حکم فرما، فرمان فرما، کارفرما و جز آن . در صورتی که تنها به کار رود فعل امر است از فرمودن . رجوع به ترکیبات فرما در ذیل کلمات مرکب
فرمالغتنامه دهخدافرما. [ ف َ رَ / ف َ ] (اِخ ) شهری است [ به مصر ] برکران دریای تنیس اندر میان ریگ جفار، و گور جالینوس آنجاست . (حدود العالم ). در اقلیم سوم است . طولش از مغرب 54 درجه و 40 دق
فرمایلغتنامه دهخدافرمای . [ ف َ ] (نف مرخم ) فرما. (ناظم الاطباء). فرماینده . غالباً به صورت مزید مؤخر آید و اگر به تنهایی آید فعل امر است از فرمودن . رجوع به فرما شود.
عمل فرمالغتنامه دهخداعمل فرما. [ ع َ م َ ف َ ] (نف مرکب ) آنکه مأموریت دهد. آنکه شغل دیوانی دهد : جان فشانم عقل پاشم فیض رانم دل دهم طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من .خاقانی .
فرمان فرمالغتنامه دهخدافرمان فرما. [ ف َ ف َ ] (نف مرکب ) فرمان روا. آنکه فرمان راند وحکم فرماید. مرادف حکم فرما. (یادداشت به خط مؤلف ).فرمان روا. حاکم . آمر. مجری احکام . (ناظم الاطباء).
فرمان فرمایلغتنامه دهخدافرمان فرمای . [ ف َ ف َ ] (نف مرکب ) امیر. (زمخشری ). فرمان فرما.حاکم . آمر. مجری احکام . (ناظم الاطباء) : هرکه او خدمت فرخنده ٔ او پیشه گرفت بر جهان کامروا گردد و فرمان فرمای . فرخی .رجوع به فرمان فرما شود.
فرمان فرماییلغتنامه دهخدافرمان فرمایی . [ ف َف َ ] (حامص مرکب ) امارت . ولایت . (یادداشت به خط مؤلف ). حکومت . (ناظم الاطباء). رجوع به فرمان فرما شود.
فرمان فرمافرهنگ فارسی عمیدفرماندهنده؛ امرکننده؛ آمر؛ حاکم: ◻︎ هرکه او خدمت فرخندۀ او پیشه گرفت / بر جهان کامروا گردد و فرمانفرمای (فرخی: ۳۶۷).
فرمان گذاردنلغتنامه دهخدافرمان گذاردن . [ ف َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) فرمان دادن . فرمودن . امر کردن . (یادداشت به خط مؤلف ).
فرمانلغتنامه دهخدافرمان . [ ف َ ] (اِ) در زبان پهلوی فرمان ، در پارسی باستان فرمانا ، در ارمنی عاریتی و دخیل هرمن ، معرب آن نیز فرمان و جمع عربی آن فرامین است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). حکم . امر. دستور. اجازه . (یادداشت به خط مؤلف ) : به کار آور آن دانشی کت خدیو<b
فرمان نیوشلغتنامه دهخدافرمان نیوش . [ ف َ ] (نف مرکب ) فرمان شنو و مطیع و آنکه گوش به فرمان میدهد. (ناظم الاطباء).
عمل فرمالغتنامه دهخداعمل فرما. [ ع َ م َ ف َ ] (نف مرکب ) آنکه مأموریت دهد. آنکه شغل دیوانی دهد : جان فشانم عقل پاشم فیض رانم دل دهم طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من .خاقانی .
دادفرمالغتنامه دهخدادادفرما. [ ف َ ] (نف مرکب ) آمر به عدل . دادفرمای . || (اِ) پادشاهان عادل بزرگ . (برهان ). || (اِخ ) ازنامهای حق تعالی . (برهان ) (صحاح الفرس ) : بغلتید پیش گروگر بخاک همی گفت کای دادفرمای پاک .اسدی .
حسین آباد فرمانفرمالغتنامه دهخداحسین آباد فرمانفرما. [ ح ُ س ِ دِ ف َف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فعله کری بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان . واقع در هشت هزارگزی جنوب سنقر و شش هزارگزی باختر شوسه ٔ کرمانشاه . ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر. دارای 295 تن سکنه میباشد. کرد
کارفرمالغتنامه دهخداکارفرما. [ ف َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) کارفرمای . صاحب و آمر. (آنندراج ). آنکه به کاری فرمان دهد : کارفرمای همی داند فرمودن کارلاجرم کارگر از کار همی آید بر. فرخی .همه فرمانبران یزدانندتا ندانی که کارفرمایند.<br
فرمان فرمالغتنامه دهخدافرمان فرما. [ ف َ ف َ ] (نف مرکب ) فرمان روا. آنکه فرمان راند وحکم فرماید. مرادف حکم فرما. (یادداشت به خط مؤلف ).فرمان روا. حاکم . آمر. مجری احکام . (ناظم الاطباء).