فرناسلغتنامه دهخدافرناس . [ ف َ ] (اِخ ) پسر فرناباذ از درباریان مورد توجه اردشیر درازدست بوده است . رجوع به فرناباذ و نیز رجوع به ایران باستان پیرنیا ص 943 شود.
فرناسلغتنامه دهخدافرناس . [ ف َ ] (ص ) درهندی باستان پر + نچ ، درسنسکریت پرناچه . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). غافل و نادان . (برهان ). غافل . نادان طبع. کم مایه . (یادداشت به خط مؤلف ) : این جهان سربه سر همه فرناس نز جهان من یگانه فرناسم . <p class="author"
فرناسلغتنامه دهخدافرناس . [ ف ِ ] (ع اِ) رئیس و مهترروستاییان . ج ، فرانسة. (منتهی الارب ). مهتر دهقانان و در ترکی او را قوجه باشی گویند. (محیط المحیط). || شیر سطبرگردن و سخت دلیر. (منتهی الارب ).
فرناسفرهنگ فارسی عمید۱. غافل؛ نادان: ◻︎ نامهها پیش تو همیآید / هم ز بیداردل هم از فرناس (ناصرخسرو: ۴۳۸).۲. خوابآلود.
فرنازفرهنگ نامها(تلفظ: far nāz) [فر = شکوه و جلال که در بیننده شگفتی و تحسین پدید آورد ، زیبایی و برازندگی + ناز = حالت یا رفتاری خوشایند و جذاب همراه با خودنمایی و اِکراه ظاهری ، معمولاً برای جلب توجه دیگری ، کرشمه و غمزه] روی هم به معنای حالت و رفتار توأم با ناز و کرشمه و غمزه که موجب شکوه و جلال است و در بیننده
برناسلغتنامه دهخدابرناس . [ ب َ ] (ص ) غافل و نادان . (برهان ) غافل و خواب آلوده .(آنندراج ). فرناس . و رجوع به فرناس و برناسی شود:نامه ها پیش تو همی آیدهم ز بیداردل هم از برناس .ناصرخسرو.
فرانسةلغتنامه دهخدافرانسة. [ ف َ ن ِ س َ ] (ع اِ) ج ِ فرناس که به معنی رئیس دهاقین است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فتنه گشتنلغتنامه دهخدافتنه گشتن . [ ف ِ ن َ / ن ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) فتنه شدن . مفتون شدن . فریفته شدن : از گروهی که با رسول و کتاب فتنه گشتند بر یکی فرناس . ناصرخسرو.رجوع به فتنه شود.
خرناسهلغتنامه دهخداخرناسه . [ خ ُ س َ / س ِ] (اِ) خُرنا. خُرخُر. غطیط. آوازی که از بعض مردم در خواب از حلق و بینی برآید، و توسعاً، خواب عمیق وسنگین . مثال آن در این بیت سیدحسن غزنوی است و شمس قیس آنرا فرناس با فاء اخت قاف خوانده و گوید فرناس از کلمات غریب لغةال