فرنیلغتنامه دهخدافرنی . [ ف ِ ] (اِ) قسمی از حریره که با آرد برنج و شیر و شکر سازند. (ناظم الاطباء).- فرنی پز . رجوع به مدخل فرنی پز شود.
فرنیلغتنامه دهخدافرنی . [ ف ُ ] (اِخ ) محمدبن ابراهیم بن فرنة الفرنی . از معاذبن هشام و جز او حدیث شنید و ابواللیث فرایضی را از وی روایت است . (اللباب فی تهذیب الانساب ).
فرنیلغتنامه دهخدافرنی . [ ف ُ نی ی ] (ع ص نسبی ، اِ) نان زفتی که پس از برشته کردن بدان روغن و شیر و شکر ریزند. منسوب به فرن که تنور بزرگی است . (یادداشت بخط مؤلف ). نان که کرانه هایش در میان فراهم آورند و بریان کرده به روغن و شیر و شکر تر سازند. || نان گرده ٔ سطبر. (منتهی الارب ) (از اقرب ال
فیرنیلغتنامه دهخدافیرنی . (اِ) طعام که از شیر و آرد یا شیر ونشاسته کنند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به فرنی شود.
فرنگلغتنامه دهخدافرنگ . [ ] (اِخ ) نام یکی از دختران بهمن بن اسفندیار. (از فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 15).
فرنگلغتنامه دهخدافرنگ . [ ف َ رَ ] (اِ) فاق و زبانه و آن در اصطلاح نجاران نرولاس باشد که از چوب کنند و تخته ای را در تخته ای بدان صورت درنشانند. (یادداشت به خط مؤلف ).
فرنگلغتنامه دهخدافرنگ . [ ف َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان ، واقع در 28هزارگزی خاور مینودشت . ناحیه ای است کوهستانی ، سردسیر ودارای 240 تن سکنه . از رودخانه ٔ فرنگ مشروب میشود. محصولاتش غلا
فرنیفثانیلغتنامه دهخدافرنیفثانی . [ ف َ ف َ ] (اِخ ) یوسف بن حسین ، مکنی به ابویعقوب . از عمربن محمد امامی روایت کند و ابوسعد سمعانی را از وی روایت است . (اللباب فی تهذیب الانساب ).
فرنیفثانیلغتنامه دهخدافرنیفثانی . [ ف َ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب به فرنیفثان از قرای خوارزم . (سمعانی ).
فرنیافرهنگ نامها(تلفظ: far niyā) (فر = (در قدیم) (به مجاز) مایهی جلال و شکوه + نیا = پدربزرگ ، جد) (به مجاز) ویژگی آن که مایهی جلال و شکوه نیایش میباشد .
فرنیفثانیلغتنامه دهخدافرنیفثانی . [ ف َ ف َ ] (اِخ ) یوسف بن حسین ، مکنی به ابویعقوب . از عمربن محمد امامی روایت کند و ابوسعد سمعانی را از وی روایت است . (اللباب فی تهذیب الانساب ).
فرنیفثانیلغتنامه دهخدافرنیفثانی . [ ف َ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب به فرنیفثان از قرای خوارزم . (سمعانی ).
فرنی پزیلغتنامه دهخدافرنی پزی . [ ف ِ پ َ ] (حامص مرکب ) پختن فرنی . || (اِ مرکب ) دکانی که در آنجا فرنی پزند و فروشند.
کالیفرنیلغتنامه دهخداکالیفرنی . [ ف ُ ] (اِخ ) یکی ازایالات امریکای شمالی . پایتخت آن ساکرامنتو و از شهرهای معروف آن سانفرانسیسکو است . دارای معادن نفت و سیم و مس و جیوه است ، و 11100000 تن سکنه دارد. و نیز خشکبار کالیفرنی که قسمی میوه های خشک کرده بصورت خاص و شف
کفرنیلغتنامه دهخداکفرنی . [ ک َ ف َ نا ] (ع ص ) مرد کم نام و گول . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مرد گمنام احمق . (از تاج العروس ج 3 ص 527).