فروریختنلغتنامه دهخدافروریختن . [ ف ُ ت َ ] (مص مرکب ) چیزی را از بالا به پایین ریختن : یکروز به گرمابه همی آب فروریخت مردی بغلط لج بزدش بر در دهلیز. منجیک ترمذی .بزد تیغ و انداخت از تن سرش فروریخت چون رود خون از برش . <p class
فروریختنفرهنگ فارسی عمید۱. جدا شدن و به پایین ریختن.۲. جاری شدن.۳. [مجاز] نابود شدن؛ از بین رفتن.۴. (مصدر متعدی) چیزی را به پایین ریختن.۵. (مصدر متعدی) [مجاز] خراب کردن.۶. (مصدر متعدی) [قدیمی] انداختن.