فروزشلغتنامه دهخدافروزش . [ ف ُ زِ ] (اِمص ) فروز. روشنی : ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت بر آن رومیان بر فروزش گرفت . فردوسی .چو از تاج دارا فروزش گرفت همای اندر آن کار پوزش گرفت .فردوسی .
فیروزجلغتنامه دهخدافیروزج . [ زَ ] (معرب ، اِ) معرب پیروزگ . پیروزه .فیروزه . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فیروزه شود.
فرازشدیکشنری فارسی به انگلیسیascendancy, ascendency, ascension, ascent, preferment, promotion, raise, sublimation
فروزشگرلغتنامه دهخدافروزشگر.[ ف ُ زِ گ َ ] (ص مرکب ) روشن و نورانی کننده . || مدح و تعریف کننده . (آنندراج ) (انجمن آرا).
جان افروختنلغتنامه دهخداجان افروختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) جان را روشن کردن . جان را فروزش دادن .رجوع به جان افروز شود.
فروزشگرلغتنامه دهخدافروزشگر.[ ف ُ زِ گ َ ] (ص مرکب ) روشن و نورانی کننده . || مدح و تعریف کننده . (آنندراج ) (انجمن آرا).
افروزشلغتنامه دهخداافروزش . [ اَ زِ ] (اِمص ) افروختگی . روشنائی . (فرهنگ فارسی معین ). اشتعال . (فرهنگ فارسی معین ). فروزش . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). اسم مصدر افروختن و فروختن و مصدر دوم این ماده یعنی روشنائی . افروختگی . (یادداشت دهخدا) : بدو گفت خاقان ک