فروزینفرهنگ نامها(تلفظ: foruzin) (فروز + ین (پسوند نسبت)) ، منسوب به فروز ؛ (به مجاز) روشن و نورانی ، ← فروز .
فروزانلغتنامه دهخدافروزان . [ ف ُ ] (نف ) صفت فاعلی از فروختن . افروزنده . درخشنده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تابنده . (صحاح الفرس ). روشن . درخشان . فروزنده : که فرزند آن نامور شاه بودفروزان چو در تیره شب ماه بود. فردوسی .تهمتن چو ب
فیروزانلغتنامه دهخدافیروزان . (اِخ ) نام یکی از بخش های قدیم ری بوده است : قوهه و شندر و طهران و فیروزان از معظم ناحیت غار است . (نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی چ لیدن ص 53).
فروزینهلغتنامه دهخدافروزینه . [ ف ُ ن َ/ ن ِ ] (اِ مرکب ) آتش پرک و آتش زنه و چخماق را گویند. || خار و خاشاکی را نیز گفته اند که بدان آتش افروزند. (برهان ). فروزه . رجوع به فروزه شود.
فروزینهفرهنگ فارسی عمیدچیزی که با آن آتش روشن کنند، مانندِ خاروخاشاک و هیزم نازک؛ آتشگیره؛ آتشزنه: ◻︎ شرری را که جست ز آهن و سنگ / بی فروزینه مشکل است درنگ (جامی۱: ۱۵۶).
تنگفرهنگ مترادف و متضاد۱. باریک، کمپهنا، کمعرض ≠ پهن، عریض ۲. کوچک ≠ بزرگ، فراخ ۳. ریز، کوچک ≠ گشاد ۴. فروزین، دوال، فتراک ۵. لنگه، عدل ۶. جوال ۷. تنگه، دروا، دره ۸. محدود، ≠ گشاد، فراخ ۹. تنگاتنگ، نزدیک ۱۰. بیفاصله، چسبیده، کیپ اندک
فروزینهلغتنامه دهخدافروزینه . [ ف ُ ن َ/ ن ِ ] (اِ مرکب ) آتش پرک و آتش زنه و چخماق را گویند. || خار و خاشاکی را نیز گفته اند که بدان آتش افروزند. (برهان ). فروزه . رجوع به فروزه شود.
فروزینهفرهنگ فارسی عمیدچیزی که با آن آتش روشن کنند، مانندِ خاروخاشاک و هیزم نازک؛ آتشگیره؛ آتشزنه: ◻︎ شرری را که جست ز آهن و سنگ / بی فروزینه مشکل است درنگ (جامی۱: ۱۵۶).