فروماندنلغتنامه دهخدافروماندن . [ ف ُ دَ ] (مص مرکب )بی جنبش و حرکت شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). برجای ماندن از بیم یا حیرت : همگان بترسیدند و خشک فروماند. (تاریخ بیهقی ). || عاجز گردیدن .(برهان ). بازماندن . نتوانستن . درماندن : چو پیش آرند کردا
فروماندنفرهنگ فارسی معین( ~ . دَ) (مص ل .) 1 - بیچاره شدن ، ناتوان شدن . 2 - درنگ کردن . 3 - معزول شدن .
خر فروماندنلغتنامه دهخداخر فروماندن . [خ َ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) واماندن ، منه : چون خر در گل فروماندن (فرورفتن ) و راه رفتن نتوانستن : ور در این ره خرش فروماندخرگه آنجا زند که او داند.نظامی .
خر فروماندنلغتنامه دهخداخر فروماندن . [خ َ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) واماندن ، منه : چون خر در گل فروماندن (فرورفتن ) و راه رفتن نتوانستن : ور در این ره خرش فروماندخرگه آنجا زند که او داند.نظامی .
استعجامفرهنگ فارسی عمید۱. عاجز شدن در سخن؛ ناتوان شدن در سخن گفتن.۲. فروماندن در پاسخ دادن به پرسش کسی.
خر فروماندنلغتنامه دهخداخر فروماندن . [خ َ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) واماندن ، منه : چون خر در گل فروماندن (فرورفتن ) و راه رفتن نتوانستن : ور در این ره خرش فروماندخرگه آنجا زند که او داند.نظامی .