فریبلغتنامه دهخدافریب . [ ف ِ ] (اِخ ) عبدالغفار اصفهانی . طبیب فرزند فتحعلی خوشنویس اصفهانی . ادیب بوده و در بیشتر علوم و فضایل دستی داشت و درطب نیز ماهر بود. رساله ای در بیماری وبا نوشت و منظومه ای نیز در تشریح به پارسی دارد. چون خط نستعلیق را نیک می نوشت در شعر به «خطاط» تخلص میکرد. (از مج
فریبلغتنامه دهخدافریب . [ ف ِ / ف َ ] (اِ) در زبان پهلوی فرپ و همریشه است با فریفتن . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). عشوه و مکر و غافل شدن یا غافل کردن به خدعه . (برهان ) : توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب .<b
فربلغتنامه دهخدافرب . [ ف َ رَ ] (اِخ ) از جمله ٔ شهرهاست و نواحی علیحده دارد و از لب جیحون تا فرب یک فرسنگ است و چون آب خیزد نیم گردد و گاه باشد که تا فرب آب جیحون رسد. فرب مسجد جامع بزرگ دارد و دیوارها و سقف آن از خشت پخته کرده اند چنانکه در وی هیچ چوب نیست و در وی امیری بوده که وی را به ه
فربلغتنامه دهخدافرب . [ ف َ رَ ] (اِخ ) رودخانه ای باشد بزرگ و عظیم . (برهان ). رودی است به خراسان . (آنندراج ). ظاهراً یکی از نهرهای بزرگ رود جیحون است که از کنار شهر فرب میگذشته است : با سرشک عطای تو کس راننماید بزرگ رود فرب . عسجدی .</
فریبفرهنگ فارسی عمید۱. = فریفتن۲. فریبنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دلفریب، مردمفریب.۳. مکر؛ حیله؛ خدعه؛ نیرنگ.⟨ فریب خوردن: (مصدر لازم) گول خوردن؛ فریفته شدن.⟨ فریب دادن: (مصدر متعدی) = فریفتن
فریب دادنلغتنامه دهخدافریب دادن . [ ف ِ / ف َ دَ ] (مص مرکب ) فریفتن . گول زدن . مقابل فریب خوردن : نیز فریبم ندهد طمع و جمعنیز حجابم نشود بود و باد. خاقانی .بصبح وشام که گلگونه ای و غالیه ای است مر
فریب دادنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نحوۀ ارتباط ن، فریفتن، گول زدن، چربزبانی کردن، ازراهبهدر بردن، فاسد کردن، بدآموزی کردن، دامافکندن، دام نهادن، کلاه گذاشتن، کلاه کسیرا برداشتن، کلاهبرداری کردن، دروغگفتن بهبازی گرفتن، کسی را بازیچهساختن، بازی درآوردن، بازی دادن ناروزدن، احلیل زدن، بامبول درآوردن (تراشیدن، زدن، سوار کردن)،
فریبلغتنامه دهخدافریب . [ ف ِ ] (اِخ ) عبدالغفار اصفهانی . طبیب فرزند فتحعلی خوشنویس اصفهانی . ادیب بوده و در بیشتر علوم و فضایل دستی داشت و درطب نیز ماهر بود. رساله ای در بیماری وبا نوشت و منظومه ای نیز در تشریح به پارسی دارد. چون خط نستعلیق را نیک می نوشت در شعر به «خطاط» تخلص میکرد. (از مج
فریبلغتنامه دهخدافریب . [ ف ِ / ف َ ] (اِ) در زبان پهلوی فرپ و همریشه است با فریفتن . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). عشوه و مکر و غافل شدن یا غافل کردن به خدعه . (برهان ) : توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب .<b
فریبفرهنگ فارسی عمید۱. = فریفتن۲. فریبنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دلفریب، مردمفریب.۳. مکر؛ حیله؛ خدعه؛ نیرنگ.⟨ فریب خوردن: (مصدر لازم) گول خوردن؛ فریفته شدن.⟨ فریب دادن: (مصدر متعدی) = فریفتن
فریبدیکشنری فارسی به انگلیسیcheat, craft, deceit, deception, duplicity, racket, seduction, sham, slipperiness, temptation, trickery, wile
دشمن فریبلغتنامه دهخدادشمن فریب . [ دُم َ ف ِ / ف َ ] (نف مرکب ) فریبنده ٔ دشمن : از آن چرب و شیرین رها کرد حرب که دشمن فریبست شیرین و چرب .نظامی .
دلفریبلغتنامه دهخدادلفریب . [ دِ ف َ ] (نف مرکب ) دل فریبنده . فریبنده ٔ دل . از راه برنده ٔ دل به کشی و خوشی وزیبایی . رباینده ٔ دل به زیبائی و کمال و جمال و جز آن (حالت و صفت شخص یا شی ٔ هردو آید). خوش آیند. خوش نما. دلربا. (ناظم الاطباء). زیبا و گیرا : فصل بهار تا
خاطرفریبلغتنامه دهخداخاطرفریب . [ طِ ف ِ / ف َ] (نف مرکب ) دل فریب . دل ربا. (آنندراج ) : شبانگه مگر دست بردش بسیب که سیمین زنخ بود و خاطرفریب . سعدی (بوستان ).ربوده ست خاطرفریبی دلش فرورفته پای نظ
خردفریبلغتنامه دهخداخردفریب . [ خ ِ رَ ف ِ / ف َ ] (نف مرکب ) فریبنده ٔ عقل . گول زننده ٔ عقل . (یادداشت بخط مؤلف ).
خودفریبلغتنامه دهخداخودفریب . [ خوَدْ / خُدْ ف ِ / ف َ ] (نف مرکب ) گول زننده ٔ خود. آنکه بخیال خود خود را فریب می دهد.