فریسلغتنامه دهخدافریس . [ ف َ ] (ع اِ) چنبر. (منتهی الارب ). چنبری که از چوب سازند. (برهان ). حلقه ای است از چوب که برای بستن بار بر سر ریسمان بندند. (فرهنگ فارسی معین ) (اقرب الموارد). || (ص ) کشته . ج ، فَرسی ̍. (منتهی الارب ). قتیل . ج ، فرسی . (اقرب الموارد).
فریسلغتنامه دهخدافریس . [ ف َ] (اِ) فریز که گیاه خوشبو باشد. (برهان ). فریز، فریژ. رجوع به این مرادف ها شود. || گوشت قدید. (برهان ). فریز. فریش . رجوع به فریز و فریش شود.
فرشلغتنامه دهخدافرش . [ ف َ ] (ع اِ) بساط افکنده . (منتهی الارب ). گستردنی . زیرانداز. قالی . (یادداشت به خط مؤلف ). مفروش از اسباب خانه . (اقرب الموارد) : از تو خالی نگارخانه ٔ جم فرش دیبا کشیده بر بجکم . رودکی .از وی بساطها و ف
فریزلغتنامه دهخدافریز. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فریزلغتنامه دهخدافریز. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند که دارای 491 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول آنجا غلات ، پنبه و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فریسموسلغتنامه دهخدافریسموس . [ ف َ ] (معرب ،اِ) بلغت یونانی علتی است مردان را و آن شدت نعوظ است یعنی پیوسته آلت مردی برپا میباشد. (برهان ). نعوظدایم . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فریسیموس شود.
فریسةلغتنامه دهخدافریسة. [ ف َ س َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث فریس . || فریسةالاسد؛ آنچه شیر آن را بشکند و این وزن فعیلة به معنی مفعولة و تاء تأنیث برای معنی مبالغه است مثل نصیحت . ج ، فرایس . (از اقرب الموارد).
فریسیلغتنامه دهخدافریسی . [ ف َ ] (اِخ ) یکی از فرق یهود است که در ایام خداوند ما تا بحال بوده و هستند اما این اسم در کتاب عهد عتیق به هیچ وجه مذکور نیست و نیز اصل این فرقه هم معلوم نیست بجز اینکه میگویند فریسیان خلفا و جانشینان فرقه ٔ خسیدیه یعنی مقدسین مذکور در مکابیان بوده اند... (از قاموس
فرسیلغتنامه دهخدافرسی . [ ف َ سا ] (ع ص ، اِ)ج ِ فَریس . (منتهی الارب ). ج ِ فَریس ، به معنی کُشته . (آنندراج ). ج ِ فَریس ، به معنی قتیل . (اقرب الموارد).
فریزفرهنگ فارسی معین(فَ) (اِ.) گوشتی که آن را خشک کرده باشند، گوشت قدید. فریس و فریش نیز گفته می شود.
فرزفرهنگ فارسی معین( ~ .) (اِ.) سبزی ای که در غایت تری و طراوت باشد. فرزد، فریز، فریس ، فرزه ، پریز، فریژ و فریج نیز گفته می شود.
کملغتنامه دهخداکم . [ ک َ ] (اِ) چنبر غربال . چنبر غربال و پرویزن و ماشو و دف و جز آن .اِطار. فریس . اخکم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فریسموسلغتنامه دهخدافریسموس . [ ف َ ] (معرب ،اِ) بلغت یونانی علتی است مردان را و آن شدت نعوظ است یعنی پیوسته آلت مردی برپا میباشد. (برهان ). نعوظدایم . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فریسیموس شود.
فریسةلغتنامه دهخدافریسة. [ ف َ س َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث فریس . || فریسةالاسد؛ آنچه شیر آن را بشکند و این وزن فعیلة به معنی مفعولة و تاء تأنیث برای معنی مبالغه است مثل نصیحت . ج ، فرایس . (از اقرب الموارد).
فریسیلغتنامه دهخدافریسی . [ ف َ ] (اِخ ) یکی از فرق یهود است که در ایام خداوند ما تا بحال بوده و هستند اما این اسم در کتاب عهد عتیق به هیچ وجه مذکور نیست و نیز اصل این فرقه هم معلوم نیست بجز اینکه میگویند فریسیان خلفا و جانشینان فرقه ٔ خسیدیه یعنی مقدسین مذکور در مکابیان بوده اند... (از قاموس
رندافریسلغتنامه دهخدارندافریس . [ رَ اَ ] (اِ) به لغت فرنگ پادشاه پادشاهان باشد که کنایه از پروردگار است . (برهان قاطع) (از آنندراج ). || (اِخ ) نام پادشاهی .(برهان قاطع). نام پادشاهی از پادشاهان فرنگ . (آنندراج ). || گویند نام جزیره ای است از جزایر او [ پادشاه ] و در آن درختی است که بار آن درخت
لکفریسلغتنامه دهخدالکفریس . [ ل ُ ک ُ ] (اِخ ) نام موضعی در آسیای صغیر. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1102 شود.
اسفریسلغتنامه دهخدااسفریس . [ اَ ] (اِخ ) نام محله ای به اصفهان که میدانی منسوب بدانست ونیز محمدبن محمدبن عبدالرحمن بن عبدالوهاب المدینی المیدانی از آنجاست . (از ابوموسی از تاج العروس ). || نام محله ای بسبزوار. رجوع به اسپریس شود.
بوالفریسلغتنامه دهخدابوالفریس . [ بُل ْ ف َ] (اِخ ) چشمه ای است از ناحیه ٔ حومه ٔ بهبهان از بلوک کوه کیلویه از قریه ٔ بوالفریس . (فارسنامه ٔ ناصری ).
تفریسلغتنامه دهخداتفریس . [ ت َ ] (مص جعلی ) بعضی این صورت را بمعنی فارسی کردن استعمال کرده اند مانند تعریب بمعنی عربی کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فارسی کردن مانند تعریب که عربی کردن است و عبارت است از اینکه لفظ غیر فارسی را خواه تازی باشد یا جز آن فارسی کردن و موافق زبان فارسی تصرفات چن