فضلالغتنامه دهخدافضلا. [ ف ُ ض َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ فاضل . (غیاث ) (فرهنگ فارسی معین ). فضلاء : دلتان خوش کرده ست دروغی که بگوینداین بیهده گویان که شما از فضلائید. ناصرخسرو.فضلای عصر در ذکر آن غلا منظومات بسیار گفتند. (ترجمه ٔ تاریخ
فضلاًلغتنامه دهخدافضلاً. [ ف َ لَن ْ ] (ع ق ) فضلاً از اینکه ؛ علاوه بر اینکه . اضافه بر اینکه . (از یادداشتهای مؤلف ).
افراسیاب فضلوئیلغتنامه دهخداافراسیاب فضلوئی . [ اَ ب ِ ] (اِخ ) همان افراسیاب اتابک یوسفشاه و برادرش نصرةالدین احمد افراسیاب دوم است . رجوع به این دوکلمه و تاریخ گزیده و فهرست آن و تاریخ مغول شود.
عمادالدین فضلویلغتنامه دهخداعمادالدین فضلوی . [ ع ِ دُدْ دی ن ِ ف َ ل َ ] (اِخ ) مشهور به عماد لر. لقب او در تاریخ گزیده «فضلوی » و در حبیب السیر «فضولی » است . وی از مداحان و مصاحبان شمس الدین محمد جوینی صاحب دیوان ، و از معاصران اباقاخان بن هلاکوخان بود. خواجه شمس الدین گاهی با وی شطرنج می باخت و بین
فضلاتلغتنامه دهخدافضلات . [ ف َ ض َ ] (ع اِ) ج ِ فضلة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فضلة شود.
فضلاًلغتنامه دهخدافضلاً. [ ف َ لَن ْ ] (ع ق ) فضلاً از اینکه ؛ علاوه بر اینکه . اضافه بر اینکه . (از یادداشتهای مؤلف ).
فضلاتدیکشنری عربی به فارسیتخت روان , کجاوه , محمل , برانکار يا چاچوبي که بيماران را با ان حمل ميکنند , اشغال , نوزاداني که جانوري در يک وهله ميزايد , زايمان , ريخته وپاشيده , زاييدن , اشغال پاشيدن
فابستینلغتنامه دهخدافابستین . [ ب َ ] (اِخ ) یاقوت گوید: آن را به خط یکی از فضلا دیدم که چنین نوشته بود، و میگفت : اسم جایی است . (از معجم البلدان ).
مایمرغلغتنامه دهخدامایمرغ . [ ی َ م ُ ] (اِخ ) ابوسعد گوید که شهری بر کنار جیحون است و گروهی از فضلا بدانجا منسوب اند. (از معجم البلدان ).
میدانلغتنامه دهخدامیدان . [ م َ / م ِ ] (اِخ ) محلتی به نیشابور که بدانجا گروهی از فضلا منسوبند. از آن جمله است میدانی صاحب کتاب السامی فی الاسامی و مجمع الامثال . رجوع به میدانی شود.
فضلاتلغتنامه دهخدافضلات . [ ف َ ض َ ] (ع اِ) ج ِ فضلة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فضلة شود.
فضلاًلغتنامه دهخدافضلاً. [ ف َ لَن ْ ] (ع ق ) فضلاً از اینکه ؛ علاوه بر اینکه . اضافه بر اینکه . (از یادداشتهای مؤلف ).
فضلاتدیکشنری عربی به فارسیتخت روان , کجاوه , محمل , برانکار يا چاچوبي که بيماران را با ان حمل ميکنند , اشغال , نوزاداني که جانوري در يک وهله ميزايد , زايمان , ريخته وپاشيده , زاييدن , اشغال پاشيدن