فضولفرهنگ فارسی عمید۱. یاوهگو.۲. کسی که بیجهت در کار دیگران مداخله میکند.۳. (اسم) [قدیمی] باقیماندۀ مال؛ زیاده بر حاجت.۴. (اسم) [قدیمی] آنچه بهطور طبیعی از منافذ بدن خارج شود.
فضوللغتنامه دهخدافضول . [ ف ُ ] (ع اِ) آنچه از غنیمت زیاد آید و قسمت نشود. (فرهنگ فارسی معین ). || باقی مانده از مال زاید بر حاجت . (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین ). || آنچه از بدن خارج گردد. ج ، فضولات . || (ص ) یاوه گو. (فرهنگ فارسی معین ). || آنکه اخبارمضره به دیگران رساند. (یادداشت م
فضول آقالغتنامه دهخدافضول آقا. [ ف ُ ] (اِ مرکب ) در تداول عوام ، آنکه در اموری که از حق و حد او بیرون است دخالت کند. (یادداشت بخط مؤلف ). فضول . رجوع به فضول شود.
فضول خرجلغتنامه دهخدافضول خرج . [ ف ُ خ َ ] (ص مرکب ) مسرف . (آنندراج ). ولخرج . آنکه مال خود را در برابر چیزهای بیهوده دهد.
فضول آوردنلغتنامه دهخدافضول آوردن . [ ف ُ وَ دَ ] (مص مرکب ) بیهوده گفتن . هرزه درایی : او به رز گفت که ویحک چه فضول آری تو هنوز این هوس اندر سر خود داری ؟منوچهری .
فضولاتلغتنامه دهخدافضولات . [ ف ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ فضول . (فرهنگ فارسی معین ). بصورت جمع به معنی نجاست و مواد زائد به کار میرود.
فضولگولغتنامه دهخدافضولگو. [ ف ُ ] (نف مرکب ) بیهوده گو. فضول . فضول آقا. فضول باشی . رجوع به مدخل ها در ردیف خود شود.
فضولیلغتنامه دهخدافضولی . [ ف ُ ] (اِخ ) ملا محمدبن سلیمان بغدادی . از اکابر شعرای قرن دهم هجری است که اشعار مؤثر و سوزناک به زبان ترکی و گاه به عربی و فارسی دارد. وی از وابستگان دربار سلطان سلیمان خان قانونی دهمین سلطان عثمانی بوده . او راست : 1- انیس القلب
فضولیلغتنامه دهخدافضولی . [ ف ُ ] (حامص ) مداخله ٔ بی جهت در کار دیگران . (فرهنگ فارسی معین ) : ره راست جویی فضولی مجوی گرت آرزو صحبت اولیاست . ناصرخسرو.رئیس متین را چو بینی بگوی که گرد فضولی بسی می تنی . ا
فضولیلغتنامه دهخدافضولی . [ ف ُ ] (ص نسبی ) آنکه کار بی فایده کند و در پی مالایعنی رود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که کار بیهوده کند. || آنکه بی جهت در امور دیگران مداخله کند، بدین معانی در فارسی «فضول » مستعمل است . (فرهنگ فارسی معین ) : عدو چو گشت فضولی
فضول آقالغتنامه دهخدافضول آقا. [ ف ُ ] (اِ مرکب ) در تداول عوام ، آنکه در اموری که از حق و حد او بیرون است دخالت کند. (یادداشت بخط مؤلف ). فضول . رجوع به فضول شود.
فضول خرجلغتنامه دهخدافضول خرج . [ ف ُ خ َ ] (ص مرکب ) مسرف . (آنندراج ). ولخرج . آنکه مال خود را در برابر چیزهای بیهوده دهد.
فضولاتلغتنامه دهخدافضولات . [ ف ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ فضول . (فرهنگ فارسی معین ). بصورت جمع به معنی نجاست و مواد زائد به کار میرود.
مفضوللغتنامه دهخدامفضول . [ م َ ] (ع ص ) فضیلت داده شده . (غیاث ) (آنندراج ). مغلوب در فضل .که دیگری بر او فضل دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد). مقابل فاضل : توئی مملوک و هم مالک توئی مفضول و هم فاضل توئی معمول و هم عامل توئی بهرام و هم کی
بلفضوللغتنامه دهخدابلفضول . [ ب ُ ف ُ ] (اِ مرکب ) (از:بل + فضول ) بوالفضول . ابوالفضول . صاحب فضل بسیار. بسیار فضول . پرفضول . (فرهنگ فارسی معین ) : بلفضولی سؤال کرد از وی چیست این خانه ٔ شش بدست و سه پا. سنائی .اندرین دهر بلفضولی
بوالفضوللغتنامه دهخدابوالفضول . [ بُل ْ ف ُ ] (ع ص مرکب ) کنایه از یاوه گو. (آنندراج ). بیهوده گوی . (ناظم الاطباء) : این ابلهان که بی سببی دشمن منندبس بوالفضول و یافه درای وزنخ زنند. سنایی .همه جور زمانه بر فضلاست بوالفضول از جفاش