فضیحلغتنامه دهخدافضیح . [ ف َ ] (ع ص )رسوا. (منتهی الارب ). || هو فضیح بالجمال ؛یعنی او بدسیاست است شتران را. (منتهی الارب ). || (اِ) شرابی که از غوره ٔ خرما گیرند آنگاه که خرما آغاز سرخ شدن کرده باشد. (یادداشت بخط مؤلف ).مصحف «فضیخ » است به خاء منقوط. رجوع به فضیخ شود.
چفدهلغتنامه دهخداچفده . [ چ َ دَ / دِ ] (ن مف ) بمعنی خمیده و خم شده باشد. (برهان ). مرادف و تبدیل چفته است ، یعنی خمیده . (انجمن آرا) (آنندراج ). چفته و خمیده و خم شده باشد. (ناظم الاطباء). جفته : یکی چون درخت بهی چفده از بریک
ژفیدهلغتنامه دهخداژفیده . [ ژَ دَ / دِ] (ن مف / نف ) ترشده و خیسیده . (برهان ). به آب ترشده (به زای تازی نیز گفته اند یعنی زفیده ) : از آن دم که دیده رخت را ندیده شده جمله گیتی ز اشکم ژفیده .<br
فضحلغتنامه دهخدافضح . [ ف َ ] (ع مص ) رسوا کردن کسی را. (منتهی الارب ). آشکار کردن بدیهای کسی را. (از اقرب الموارد). || پدیدار شدن صبح و غالب شدن کسی راروشنی صبح و نیک نمایان گردیدن . (منتهی الارب ). مانند فصح به صاد مهمله . رجوع به فصح شود. || آشکار کردن و کشف کردن راز معما. || غلبه کردن ما
فضحلغتنامه دهخدافضح . [ ف َ ض َ ] (ع مص ) اندک سپید گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به افضح شود. || (اِ) هرچه بر آن سرخی باشد. (منتهی الارب ).
فضةلغتنامه دهخدافضة. [ ف َض ْ ض َ ] (ع اِ) زمین سنگلاخ سوخته ٔ بلند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فضیحتلغتنامه دهخدافضیحت . [ ف َ ح َ ] (ع مص ) فضیحة. رسوا کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). || (اِمص ) آشکاری عیب کسی . (از اقرب الموارد). رسوایی و بدنامی . ج ، فضائح . (فرهنگ فارسی معین ) : و هرآینه در معرض فضیحت عامه افتد. (کلیله و دمنه ). فضیحت خویش
تهمتیلغتنامه دهخداتهمتی . [ ت ُ م َ ] (ص نسبی ) وهمی و بدگمان . (ناظم الاطباء) : قدسی به دلت هوای کام است هنوزخوناب جگر بر تو حرام است هنوزآسوده دلی تهمتی خویش مشودر آب مزن کوزه که خام است هنوز. ؟ (آنندراج ).|| ناشایسته و فض
عمر قضاعیلغتنامه دهخداعمر قضاعی . [ ع ُ م َ رِ ق ُ ] (اِخ ) ابن محمدبن احمدبن علی بن عدیس قضاعی بلنسی ، مکنی به ابوحفص . وی لغوی و از اهالی بلنسیة بود و در حدود سال 570 هَ .ق . درگذشت . او راست : 1 - شرح فضیح ثعلب . <span class="h
فضیحت کردنلغتنامه دهخدافضیحت کردن . [ ف َ ح َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رسوا کردن . آبروی کسی را بردن : آدمی را زبان فضیحت کرد.سعدی (گلستان ).
فضیحتلغتنامه دهخدافضیحت . [ ف َ ح َ ] (ع مص ) فضیحة. رسوا کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). || (اِمص ) آشکاری عیب کسی . (از اقرب الموارد). رسوایی و بدنامی . ج ، فضائح . (فرهنگ فارسی معین ) : و هرآینه در معرض فضیحت عامه افتد. (کلیله و دمنه ). فضیحت خویش
تفضیحلغتنامه دهخداتفضیح .[ ت َ ] (ع مص ) نیک رسوا کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فضیحت و رسوا کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || برآمدن بامداد. (از اقرب الموارد).