فلاحتلغتنامه دهخدافلاحت . [ ف َ ح َ ] (ع اِمص ) کشاورزی . برزگری . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فلاحة شود.
فلهدلغتنامه دهخدافلهد. [ ف ُ هَُ / ف َهََ ] (ع ص ) کودک گرداندام خوبروی فربه نزدیک به رسیدگی رسیده . (منتهی الارب ). فلهود. (اقرب الموارد).
فلادلغتنامه دهخدافلاد. [ ف َ ] (ص ) بیهوده و بیفایده و بی نفع و عبث باشد. (برهان ). فلاده . فلیو. هرزه . هرزه و ساقط از اعتبار، خواه کلام ، خواه شخص متکلم و غیر آن . فلاذ به ذال معجمه غلط است ، با دال مهمله صحیح است . و حق آن است که فلیو و فلیوه چنانکه رشیدی گفته به کاف است نه بافاء، چنانکه د
فلاطلغتنامه دهخدافلاط. [ ف ِ ] (ع ق ) ناگاه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (مص ) ناگاه گرفتن . || گفتن مرد کلام نیکو. (منتهی الارب ). و این لغتی است بنی هذیل را که گویند: تکلم فلان فلاطاً فاحسن ؛ یعنی ناگاه و بدیهةً به کلام نیکو پرداخت . || ترک . واگذاشتن . (از اقرب الموارد).
فلهودلغتنامه دهخدافلهود. [ ف ُ ] (ع ص ) کودک گرداندام خوبروی فربه نزدیک به رسیدگی رسیده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فلاتلغتنامه دهخدافلات . [ ف َ ] (اِ) تان و تانه را گویند، و آن تارهایی باشد که جولاهگان بجهت بافتن مهیا و آماده کرده باشند. (برهان ). تار. تان . تانه . مقابل پود. (فرهنگ فارسی معین ).