فلجلغتنامه دهخدافلج . [ ف َ ] (اِ) زنجیر در. کلیدان در. غلق . (یادداشت مؤلف ) : در به فلجم کرده بودم استواردر کلیدان اندرون هشتم مدنگ . علی قرط اندکانی .دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست فروبند در خانه به فلج و به پژاوند.<
فلجلغتنامه دهخدافلج . [ ف َ ] (اِخ ) نام شهری است ، و گویند بطن فلج ، واقع در طریق بصره و حمی ضریه ، و نیز گویند فلج ازآن ِ بنی عنبر است در راه رخیل به محازه که اول دهناء است . (معجم البلدان ). یکی از قراء بنی عامربن صعصعةاست در راه عقیق به حجر به یک روزه راه بر راه صنعاء. و فلج نام دو جنگ ا
فلجلغتنامه دهخدافلج . [ ف َ ] (ع اِ) گزند. (منتهی الارب ). || نیمه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، فلوج . || جوی خرد. (منتهی الارب ). رجوع به فُلُج شود. || (مص ) فیروزی و رستگاری یافتن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || قسمت کردن . || دونیم ساختن . || زمین شکافتن بجهت زراعت . || خراج ب
فلجلغتنامه دهخدافلج . [ ف َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از بخش ابهررود شهرستان زنجان دارای 200 تن سکنه . آب آن از چشمه ها و محصول عمده اش غله و انگور است . این ده را پلک هم میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
فلجلغتنامه دهخدافلج . [ ف َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از بخش فیض آباد شهرستان تربت حیدریه دارای 40 تن سکنه . آب آن از قنات و محصولش غله ، پنبه و ابریشم است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فلزلغتنامه دهخدافلز. [ ف ِ ل َزز / ف ُ ل ُزز ] (ع اِ) فِلِزّ. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به فِلِزّ شود.
فلزلغتنامه دهخدافلز. [ ف ِ ل ِزز ] (ع اِ) مس سپید که از آن دیگهای ریخته سازند. || ریم آهن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سنگریزه . (منتهی الارب ). || گوهر کانی هرچه باشد، یا هرچه گداز دهد از آن ، یا هرچه آن را کیر [ دمه ٔ آهنگری ]، دود سازد وقت گداختن . || ضریبه که بر آن شمشیر آزماین
فلجاءلغتنامه دهخدافلجاء. [ ف َ ] (ع ص ) امراءة فلجاءالاسنان ؛ زن گشاده میان دندانها. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فلجانلغتنامه دهخدافلجان . [ ف َ ] (ع اِ)سواقی الزرع . (تاج العروس ). درختی است : نبیة؛ شاخ درخت فلجان . (از منتهی الارب ). || پوست گورخر. (یادداشت مؤلف از ابن الندیم ). و الروم یکتب فی الحریر الابیض و الرق و غیره ، و فی الطومار المصری و فی الفلجان ، و هو جلود الحمیر الوحشیة. (ابن الندیم ).<br
فلجملغتنامه دهخدافلجم . [ ف َ ج َ ] (اِ) قفل و غلق در باشدیعنی زنجیر دروازه و کلیدان ، و به این معنی با خای نقطه دار هم هست . (برهان ). رجوع به فلج و فلخم شود.
paraplegiaدیکشنری انگلیسی به فارسیپاراپلژی، فلج پا، فلج پایین تنه، فلج نیمه بدن، فلج اعضای سافل، پا فلجی
فلج شدنلغتنامه دهخدافلج شدن . [ ف َ ل َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مبتلا گردیدن به بیماری فلج . افلیج شدن . || به کنایت ، از رونق افتادن کار، یا از کار افتادن یک سازمان یا اداره .
فلج کردنلغتنامه دهخدافلج کردن . [ ف َ ل َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دستگاهی را از کار انداختن . کاری را خواباندن و به آن ادامه ندادن .
حفلجلغتنامه دهخداحفلج . [ ح َ ف َل ْ ل َ ] (ع ص ، اِ) شتر ریزه . (منتهی الارب ). ج ، حفالج . || آنکه رانهایش از یکدیگر دور باشد. (مهذب الاسماء). آنکه پیش پایها نزدیک نهد و پاشنه ها دور. (منتهی الارب ).
زفلجلغتنامه دهخدازفلج . [ زَ ل َ ] (اِ) آغاز کار. (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج 2 ص 30). رجوع به فلخ شود.
شفلجلغتنامه دهخداشفلج . [ ش َ ل َ ] (اِ) درخت کبرو بار آن . (ناظم الاطباء). بار گیاه کبر است . (تحفه ٔحکیم مؤمن ). میوه ٔ کبر است که ثمرةالکبر و ثمرةالاصف گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ). ثمرالصفه است و آنرا قثاءالکبر خوانند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
سفلجلغتنامه دهخداسفلج . [ س َ ف َل ْ ل َ ] (ع ص ) درازبالا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).