فلهفرهنگ فارسی عمید= آغوز: ◻︎ نوآیینمطربان داریم و بربطهای گوینده / مساعدساقیان داریم و ساعدهای چون فلّه (منوچهری: ۲۱۳).
فلحیلغتنامه دهخدافلحی . [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهواز که دارای 50 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فلعلغتنامه دهخدافلع. [ ف َ ] (ع مص ) شکافتن چیزی را و بریدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شکافتن . (تاج المصادر بیهقی ): فلع رأسه بالسیف و الحجر. || واضح ساختن . (از اقرب الموارد).
فلعلغتنامه دهخدافلع. [ ف َ / ف ِ ] (ع اِمص ) کفتگی و ترکیدگی پای و جز آن . ج ، فلوع . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فلهدلغتنامه دهخدافلهد. [ ف ُ هَُ / ف َهََ ] (ع ص ) کودک گرداندام خوبروی فربه نزدیک به رسیدگی رسیده . (منتهی الارب ). فلهود. (اقرب الموارد).
فلهملغتنامه دهخدافلهم . [ ف َ هََ ] (ع اِ) فرج زن . (منتهی الارب ) (بحر الجواهر). || (ص ) چاه فراخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فلهودلغتنامه دهخدافلهود. [ ف ُ ] (ع ص ) کودک گرداندام خوبروی فربه نزدیک به رسیدگی رسیده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
کشتی نیمهبارگُنجیsemi-container shipواژههای مصوب فرهنگستاننوعی کشتی برای حمل بارگُنج و کالاهای فلهای و نیمفلهای و کشتیهای رورو
الباءلغتنامه دهخداالباء. [ اِ ] (ع مص ) فله خوراندن قوم را. و گویند البأت الجدی ؛ یعنی فله خورانیدم بزغاله را. (منتهی الارب ). فله دادن گوسفند بچه را. (تاج المصادر بیهقی ). || جوشانیدن فله را. (منتهی الارب ). || شیر نخستین دادن مادر بچه را. || فله توشه دادن کسی را. || بچه را نزد سرپستان بستن
فلهدلغتنامه دهخدافلهد. [ ف ُ هَُ / ف َهََ ] (ع ص ) کودک گرداندام خوبروی فربه نزدیک به رسیدگی رسیده . (منتهی الارب ). فلهود. (اقرب الموارد).
فلهملغتنامه دهخدافلهم . [ ف َ هََ ] (ع اِ) فرج زن . (منتهی الارب ) (بحر الجواهر). || (ص ) چاه فراخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فلهودلغتنامه دهخدافلهود. [ ف ُ ] (ع ص ) کودک گرداندام خوبروی فربه نزدیک به رسیدگی رسیده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
دفلهلغتنامه دهخدادفله . [ دَ ل َ / ل ِ ] (اِ) دف کوچک . (از آنندراج ). دایره ٔ حلقه داری که در جشنها می نوازند. (ناظم الاطباء). دایره زنگی .
رفلهلغتنامه دهخدارفله . [ ] (اِخ ) جرجس ، رفله افندی . به سال 1315 هَ . ق . در روزنامه ٔ الوقایع الرسمیة المصریة مترجم بود. او راست : اصول الاقتصاد السیاسی . (از معجم المطبوعات مصر ج 1).
سالار قافلهلغتنامه دهخداسالار قافله . [ رِ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پیشرو قافله و قافله باشی . (رشیدی ) (ناظم الاطباء ذیل سالار). مهتر و بزرگ کاروان . (انجمن آرا). آن که رهبری و راهنمایی قافله را بعهده دارد. قافله سالار. رجوع به سالار شود.