فوز

fo[w]z

معنی

۱. پیروزی یافتن.
۲. رستگار شدن.
۳. پیروزی.
۴. رهایی.
۵. رستگاری.

مترادف

پیروزی، رستگاری، رهایی، کامیابی، نجاح

جست‌وجوی دقیق

فوز

لغت‌نامه دهخدا

فوز. (اِ) اطراف و پیرامون دهان را گویند از جانب بیرون ، خواه از انسان و خواه حیوان دیگر باشد. گرداگرد دهن . پوز. (فرهنگ فارسی معین ). فوزه . پتفوز. || هجوم و غلبه را نیز گویند. (برهان ) : به مرو شاهجان باشی تو آنگه که اینجا لشکر سرماکند فوز.<br

فوز

لغت‌نامه دهخدا

فوز. (اِخ ) دهی است از بخش راور شهرستان کرمان که دارای 750 تن سکنه است . آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله ، لبنیات و کاردستی مردم بافتن کرباس و قالیچه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فوز

لغت‌نامه دهخدا

فوز. [ ف َ ] (ع مص ) هلاک شدن . (تاج المصادر بیهقی ). هلاک گردیدن و مردن . || بردن چیزی را. (منتهی الارب ). || فیروزی یافتن به نیکی و خیر. || رَستن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) نجات و رهائی .- سفینه ٔ فوز ؛ کشتی نجات <span class="

فوز

دیکشنری عربی به فارسی

بردن , پيروز شدن , فاتح شدن , غلبه يافتن بر , بدست اوردن , تحصيل کردن , فتح , پيروزي , برد , برنده , دلکش , فريبنده , فتح و ظفر

فوز

فرهنگ فارسی عمید

۱. پیروزی یافتن.۲. رستگار شدن.۳. پیروزی.۴. رهایی.۵. رستگاری.

جست‌وجوی هم‌آوا

فیوز

fuse

واژه‌های مصوب فرهنگستان

وسیله‏ای در مدارهای الکتریکی که در هنگام افزایش بیش‌ازحد جریان، با قطع مدار، ایمنی آن را تأمین کند

فاز پراکنده

disperse phase, dispersed phase

واژه‌های مصوب فرهنگستان

فازی از یک سامانه، شامل ذرات یا قطرات ماده‏ای که در فاز دیگر پراکنده می‏شود

قاعدۀ فاز

phase rule, Gibbs phase rule

واژه‌های مصوب فرهنگستان

برای هر سامانۀ تعادلی رابطۀ P + F = C + 2 برقرار است که در آن P تعداد فازهای مجزا و C تعداد اجزا و F درجۀ آزادی سامانه باشد

ولتاژ فاز

phase voltage, phase-element voltage

واژه‌های مصوب فرهنگستان

ولتاژ بین دو سر یک عنصر فاز (phase element)

ولتاژ فازبه‌فاز

phase to phase voltage

واژه‌های مصوب فرهنگستان

اختلاف پتانسیل بین دو فاز

جست‌وجوی مشابه

فوزه

لغت‌نامه دهخدا

فوزه . [ زَ / زِ ] (اِ) فوز. پیرامون دهان را گویند از جانب بیرون . (برهان ). پوز. پوزه . فوز. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).

فوزافوز

لغت‌نامه دهخدا

فوزافوز. (اِ صوت مرکب ) صدای جماع . (فرهنگ فارسی معین ). فوز. رجوع به فوز شود.

فوزان

لغت‌نامه دهخدا

فوزان . (اِخ ) قریه ای از قرای اصفهان . (آنندراج ) (از انجمن آرا). صحیح فودان است . رجوع به فودان شود.

فوزکد

لغت‌نامه دهخدا

فوزکد. [ ک َ ] (اِخ ) از قرای استرآباد. (معجم البلدان ).

فوزی

لغت‌نامه دهخدا

فوزی . [ ف َ / فُو ] (ص نسبی ) فیروزمند. (آنندراج ). رجوع به فوز شود. || منسوب به فوز، که گویا از قرای حمص است . (سمعانی ).

جست‌وجوی متن

پیروز شدن

دیکشنری فارسی به عربی

فوز

فاتح شدن

دیکشنری فارسی به عربی

فوز

غلبه یافتن بر

دیکشنری فارسی به عربی

فوز

دلکش

دیکشنری فارسی به عربی

جذاب , فوز

فتح و ظفر

دیکشنری فارسی به عربی

فوز , نصر

جست‌وجوی هم‌آغاز

فوزه

لغت‌نامه دهخدا

فوزه . [ زَ / زِ ] (اِ) فوز. پیرامون دهان را گویند از جانب بیرون . (برهان ). پوز. پوزه . فوز. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).

فوز کردن

لغت‌نامه دهخدا

فوز کردن . [ ک َ دَ ](مص مرکب ) غلبه کردن . (از صحاح الفرس ) : به مرو شاهجان باشی تو آنگه که اینجا لشکر سرما کند فوز. سوزنی .رجوع به فوز شود.

فوزافوز

لغت‌نامه دهخدا

فوزافوز. (اِ صوت مرکب ) صدای جماع . (فرهنگ فارسی معین ). فوز. رجوع به فوز شود.

فوزان

لغت‌نامه دهخدا

فوزان . (اِخ ) قریه ای از قرای اصفهان . (آنندراج ) (از انجمن آرا). صحیح فودان است . رجوع به فودان شود.

فوزکد

لغت‌نامه دهخدا

فوزکد. [ ک َ ] (اِخ ) از قرای استرآباد. (معجم البلدان ).

جست‌وجوی هم‌قافیه

درازپتفوز

لغت‌نامه دهخدا

درازپتفوز. [ دِ پ َ ] (ص مرکب ) پوزه دراز. سلعام . (منتهی الارب ). رجوع به درازپوزه شود.

پیفوز

لغت‌نامه دهخدا

پیفوز. [ پ َ / پ ِ] (اِ مرکب ) پوزه . پوز. بتفوز. رجوع به پتفوز شود. غمامة؛ پیفوز بند. (صراح ). رجوع به پتفوز بند شود.

ینفوز

لغت‌نامه دهخدا

ینفوز. [ ی َ ] (ع ص ) جهنده . ظبی ینفوز؛ آهوی برجهنده . (از ناظم الاطباء).

فوزافوز

لغت‌نامه دهخدا

فوزافوز. (اِ صوت مرکب ) صدای جماع . (فرهنگ فارسی معین ). فوز. رجوع به فوز شود.

قعفوز

لغت‌نامه دهخدا

قعفوز. [ ق ُ ] (ع اِ) گیاهی است . (اقرب الموارد).

ترجمه مقاله