فیروزجلغتنامه دهخدافیروزج . [ زَ ] (معرب ، اِ) معرب پیروزگ . پیروزه .فیروزه . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فیروزه شود.
فروزشلغتنامه دهخدافروزش . [ ف ُ زِ ] (اِمص ) فروز. روشنی : ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت بر آن رومیان بر فروزش گرفت . فردوسی .چو از تاج دارا فروزش گرفت همای اندر آن کار پوزش گرفت .فردوسی .
فیروزجاهلغتنامه دهخدافیروزجاه . (اِخ ) دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل که دارای 53تن سکنه است . آب آن از سجادرود و چشمه سارها و محصول عمده اش برنج است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
فیروزجنگلغتنامه دهخدافیروزجنگ . [ ج َ ] (ص مرکب ) پیروزجنگ . (فرهنگ فارسی معین ) : فیروزجنگ بودی و از سفرها هیچ بی مراد بازنگشته بود. (چهارمقاله ٔ عروضی ). مردی فیروزجنگ است . (المضاف الی بدایع الازمان ص 47).
فیروزجیلغتنامه دهخدافیروزجی . [ زَ ] (ص نسبی ) منسوب به فیروزج . فیروزه ای . || به رنگ فیروزه . رنگ آبی روشن .
فیروزجاه سیارلغتنامه دهخدافیروزجاه سیار. [ هَِ س َی ْ یا ] (اِخ ) نام مراتع ییلاقی است که طایفه ٔ فیروزجاهی در آن ییلاق و قشلاق میکنند. و هر خانواده در کنار یکی از چشمه سارهای آن موقتاًساکن و به نگهداری احشام مشغول میشوند. زنان این طایفه شال پشمی و کرباس می بافند. عده ٔ آنان در حدود <span class="hl" d
شاشیلغتنامه دهخداشاشی .(اِخ ) نام کسی است و ابن بیطار در مفردات از او نقل و روایت کند. از آن جمله است در شرح کلمه ٔ فیروزج . رجوع به مفردات ابن البیطار جزء الثالث ص 172 شود.
شیرفاملغتنامه دهخداشیرفام . (ص مرکب ) شیری رنگ . به رنگ شیری . (یادداشت مؤلف ). || شیربام . قسمی از فیروزه که رنگ شیر دارد و آنرا لبنی نیز نامند. فیروزج . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شیربام شود.
ایلاقیلغتنامه دهخداایلاقی . (ص نسبی ) از مردم ایلاق . منسوب به ایلاق که ملکی است از شاش ، قریب به ترک . (غیاث ) (آنندراج ) (الانساب سمعانی ) : برون رفت از ایلاقیان سرکشی سواری شتابنده چون آتشی . نظامی .|| که از ایلاق باشد <span class
فیروزجاه سیارلغتنامه دهخدافیروزجاه سیار. [ هَِ س َی ْ یا ] (اِخ ) نام مراتع ییلاقی است که طایفه ٔ فیروزجاهی در آن ییلاق و قشلاق میکنند. و هر خانواده در کنار یکی از چشمه سارهای آن موقتاًساکن و به نگهداری احشام مشغول میشوند. زنان این طایفه شال پشمی و کرباس می بافند. عده ٔ آنان در حدود <span class="hl" d
فیروزجاهلغتنامه دهخدافیروزجاه . (اِخ ) دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل که دارای 53تن سکنه است . آب آن از سجادرود و چشمه سارها و محصول عمده اش برنج است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
فیروزجنگلغتنامه دهخدافیروزجنگ . [ ج َ ] (ص مرکب ) پیروزجنگ . (فرهنگ فارسی معین ) : فیروزجنگ بودی و از سفرها هیچ بی مراد بازنگشته بود. (چهارمقاله ٔ عروضی ). مردی فیروزجنگ است . (المضاف الی بدایع الازمان ص 47).
فیروزجیلغتنامه دهخدافیروزجی . [ زَ ] (ص نسبی ) منسوب به فیروزج . فیروزه ای . || به رنگ فیروزه . رنگ آبی روشن .