فیشلغتنامه دهخدافیش . (فرانسوی ، اِ) کاغذ یا مقوایی که مطلبی روی آن یادداشت شود تا بعداً مورد استفاده قرار گیرد. معمولاً فیشها را به ترتیب الفبائی تنظیم کنند و در جعبه های مخصوص (فیشیه ) جا دهند. برگه .وریقة. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به فیشیه شود.
فیشلغتنامه دهخدافیش . [ ف َ ] (ع اِ) سر نره . (منتهی الارب ). رجوع به فَیْشَلة شود. || (مص ) برجهیدن نر بر ماده و برآمدن بر آن . (منتهی الارب ). || افتخار کردن و بزرگ منشی نمودن و پنداشتن درخود چیزی که ندارد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فیشفرهنگ فارسی عمید۱. برگهای که روی آن مطالبی مینویسند و بعد مرتب میکنند.۲. برگهای که دریافت و پرداخت پول در آن ثبت میشود.۳. (برق) قطعهای با روکش پلاستیکی برای اتصال دو مدار یا دستگاه الکتریکی.
فیشفرهنگ فارسی معین[ فر. ] (اِ.) 1 - کاغذهایی در اندازه های کوچک که مطالب را روی آن می نویسند تا بعداً تنظیم و مرتب کنند. 2 - ورقه ای کاغذی یا مقوایی که روی آن مشخصات کتاب را نویسند. 3 - ورقه ای کاغذی که اطلاعاتی دربارة حقوق یا مالیات یا وجه پرداخت شده در آن ذکر شود، برگه . (فره ).
فاز پراکندهdisperse phase, dispersed phaseواژههای مصوب فرهنگستانفازی از یک سامانه، شامل ذرات یا قطرات مادهای که در فاز دیگر پراکنده میشود
قاعدۀ فازphase rule, Gibbs phase ruleواژههای مصوب فرهنگستانبرای هر سامانۀ تعادلی رابطۀ P + F = C + 2 برقرار است که در آن P تعداد فازهای مجزا و C تعداد اجزا و F درجۀ آزادی سامانه باشد
ولتاژ فازphase voltage, phase-element voltageواژههای مصوب فرهنگستانولتاژ بین دو سر یک عنصر فاز (phase element)
فیوزfuseواژههای مصوب فرهنگستانوسیلهای در مدارهای الکتریکی که در هنگام افزایش بیشازحد جریان، با قطع مدار، ایمنی آن را تأمین کند
فیشانلغتنامه دهخدافیشان . (اِخ ) دهی است از بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین که دارای 272 تن سکنه است . آب آن از چشمه سارها و محصول عمده اش غله و ارزن است . گروهی از مردم ده برای تأمین معاش به تنکابن میروند و گروهی کرباس و گلیم می بافند. (از فرهنگ جغرافیایی ایر
فیشللغتنامه دهخدافیشل . [ ش َ ] (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان ماکو که دارای 426 تن سکنه است . آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و کاردستی مردم جاجیم بافی و جوراب بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
فیشلةلغتنامه دهخدافیشلة. [ ف َ ش َ ل َ ] (ع اِ) سر نره و سر نره ٔ کلان . (منتهی الارب ). ج ، فیاشل . (اقرب الموارد).
فیشوشةلغتنامه دهخدافیشوشة. [ ف َ ش َ ] (ع اِمص ) سستی و فروهشتگی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فیشیهلغتنامه دهخدافیشیه . [ شی ِ ] (فرانسوی ، اِ) مجموعه ٔ فیش ها. || جعبه یا قفسه ٔ محتوی فیش . برگه دان . (فرهنگ فارسی معین ).
فیشانلغتنامه دهخدافیشان . (اِخ ) دهی است از بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین که دارای 272 تن سکنه است . آب آن از چشمه سارها و محصول عمده اش غله و ارزن است . گروهی از مردم ده برای تأمین معاش به تنکابن میروند و گروهی کرباس و گلیم می بافند. (از فرهنگ جغرافیایی ایر
فیشللغتنامه دهخدافیشل . [ ش َ ] (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان ماکو که دارای 426 تن سکنه است . آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و کاردستی مردم جاجیم بافی و جوراب بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
فیشلةلغتنامه دهخدافیشلة. [ ف َ ش َ ل َ ] (ع اِ) سر نره و سر نره ٔ کلان . (منتهی الارب ). ج ، فیاشل . (اقرب الموارد).
فیشوشةلغتنامه دهخدافیشوشة. [ ف َ ش َ ] (ع اِمص ) سستی و فروهشتگی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فیشیهلغتنامه دهخدافیشیه . [ شی ِ ] (فرانسوی ، اِ) مجموعه ٔ فیش ها. || جعبه یا قفسه ٔ محتوی فیش . برگه دان . (فرهنگ فارسی معین ).
حریفیشلغتنامه دهخداحریفیش . [ ح ُ رَ ] (اِخ ) شعیب بن عبدالعزیزبن یوسف قفصی مغربی صوفی عمراوی ، مکنی به ابومدین ، دانشمند صوفی ، سی سال ساکن مکه بود. او راست : «بهجةالانوار فی مدح النبی المختار» و «الروض الفایق فی المواعظ الرقائق » وی در 597 هَ . ق . درگذشته اس
حریفیشلغتنامه دهخداحریفیش . [ ح ُ رَ ] (اِخ ) عبداﷲبن سعدبن عبدالکافی بن عبدالمجید عبیدی مصری مکی حنفی . در 801 هَ . ق . درگذشت . او راست : «الکافی فی علمی العروض و القوافی » که از شرحهای عروض ساروی است . (هدیةالعارفین ج 1 ص <s