فیلوارلغتنامه دهخدافیلوار. [ فیل ْ ] (ص مرکب ) پیلوار. (فرهنگ فارسی معین ). مانند فیل . به کردار پیل : چون بوم بام چشم به ابرو برد به خشم وز کینه گشته پرّه ٔ بینیش فیلوار.سوزنی .
فیلوارلغتنامه دهخدافیلوار. [فیل ْ ] (اِ مرکب ) پیلوار. (فرهنگ فارسی معین ). پیلبار. فیلبار. باری که فیل آن را حمل کند : عنصری از خسرو غازی شه زابل به شعرفیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام . سوزنی .- فیلوارافکن </span
فلوئورلغتنامه دهخدافلوئور. [ فْلو / ف ُ ئُرْ ] (فرانسوی ، اِ) گازی است زردرنگ (19 = F) که بوسیله ٔ مواسان و دوار بصورت مایع درآمده است و بعداً آن را در ئیدرژن مایع بصورت جامد درآورده اند. وزن م
فلوئورفرهنگ فارسی عمیدگازی سمّی، زردرنگ، با بویی تند که از نمک آن برای تهیۀ خمیردندان استفاده میشود.
فلوئورفرهنگ فارسی معین(فُ) [ فر. ] (اِ.) گازی است زرد رنگ که به وسیلة مواسان و دوار به صورت مایع درآمده است و بعداً آن را در ئیدروژن مایع به صورت جامد درآورده اند. وزن مخصوص آن 31 /1 و در منهای 187 درجه می جوشد و تنفس آن خطرناک است .
تاریخگذاری فلوئورـ اورانیم ـ نیتروژنF.U.N datingواژههای مصوب فرهنگستاناصطلاحی عام برای توصیف روشهای تاریخگذاری فلوئوری و اورانیمی و نیتروژنی
فیلوارافکنلغتنامه دهخدافیلوارافکن . [فیل ْ اَ ک َ ] (اِ مرکب ) پیلوارافکن . (فرهنگ فارسی معین ). منجنیق . آلتی که سنگهای پیلوار بدان افکنند.
فیلگونلغتنامه دهخدافیلگون . (ص مرکب ) پیلگون . (فرهنگ فارسی معین ). به رنگ فیل . فیل رنگ . || دارای جثه ای شبیه فیل . فیل مانند. فیلوار.
پیلوارلغتنامه دهخداپیلوار. (ص مرکب ) مانند فیل . فیل آسا. پیل سان . فیلوار : چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم وز کینه گشته پره ٔ بینیش پیلوار. سوزنی . || چون فیل از گرانی و عظم جثه . به اندازه و به قدر پیل . (فرهنگ نظام ). به قدر جسد
فیلوارافکنلغتنامه دهخدافیلوارافکن . [فیل ْ اَ ک َ ] (اِ مرکب ) پیلوارافکن . (فرهنگ فارسی معین ). منجنیق . آلتی که سنگهای پیلوار بدان افکنند.