فیلکلغتنامه دهخدافیلک . [ ل َ ] (اِ) پیلک . بیلک . فیال . تیری که پیکان آن دوشاخ باشد. (فرهنگ فارسی معین ) : یکی فیلکی سوده ، سندان گذاربزد دوخت برهم ز فرش استوار. اسدی .|| (اِ مصغر) مصغرِ فیل . بچه فیل . فیل کوچک . پیل چه . پیل بچ
فیلکفرهنگ فارسی عمید= بیلک: ◻︎ به کوه برشد و اندر نهالهگه بنشست / فیلک پیش بهزهکرده نیمچرخ به چنگ (فرخی: ۲۰۶).
فلقلغتنامه دهخدافلق . [ ف َ ](ع اِ) شکاف دهن . (منتهی الارب ). شکاف . ج ، فلوق : ضربه علی فلق رأسه ؛ یعنی بر مفرق و وسط سر او زد. (اقرب الموارد). || بلا و سختی . رجوع به فِلْق شود. || (مص ) شکافتن چیزی را. (منتهی الارب ). شکافتن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (از اقرب الموارد). || برک
فلقلغتنامه دهخدافلق . [ ف َ ل َ ] (اِخ ) نام سوره ٔ صدوسیزدهم قرآن کریم که با آیه ٔ «قل اعوذ برب الفلق » آغاز شود و یکی از معوذتین است . (یادداشت مؤلف ). پیش از سوره ٔ الناس و بعد از سوره ٔ اخلاص .
فلقلغتنامه دهخدافلق . [ ف َ ل َ ] (ع اِ) هرچه شکافته شود، از روشنی بامداد یا سپیدی آخر شب که سرخی آفتاب است . || تمامه ٔ آفرینش . || زمین پست میان دو پشته . ج ، فلقان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || جای فراخ . (منتهی الارب ). || زمین مطمئن میان دو پشته ، و گفته اند فضاءبین دو ریگ . (ا
فیلکسلغتنامه دهخدافیلکس . [ ل ِ ] (اِخ ) (خوشبخت ) نام والی یهودیه در سال 652 م . است که شخصی شقی و ستمکار بوده است . (از قاموس کتاب مقدس ).
فیلکونلغتنامه دهخدافیلکون . [ ف َ ل َ ] (ع اِ) بردی ، که گیاهی است . (منتهی الارب ) بردی . پیزر. (یادداشت مؤلف ). || قیر یا زفت که بر کشتی و آوندها مالند. || (ص ) پست . (منتهی الارب ).
فیلک دملغتنامه دهخدافیلک دم . [ ل َ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ییلاقی بخش رامسر شهرستان شهسوار که دارای 175 تن سکنه است . آب آن از چشمه سارها و محصول عمده اش غله و گردو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
نهاله گهفرهنگ فارسی عمید= نهالهگاه: ◻︎ به کوه برشد و اندر نهالهگه بنشست / فیلک پیش بزه کرده نیمچرخ به چنگ (فرخی: ۲۰۶).
فلنگلغتنامه دهخدافلنگ . [ ف َ ل َ ](اِ) به معنی تیر بدخشانی است ، و ظاهراً مصحف فیلک است . (از یادداشتهای مؤلف ). بیلک . پیلک : به کوه برشد و اندر نهاله گه بنشست فلنگ پیش به زه کرد همچو چرخ به چنگ .فرخی .
زه کردنلغتنامه دهخدازه کردن . [ زِه ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بچه کردن . زادن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : برجهاء... سرطان و عقرب و حوت و نیمه ٔ پسین از جدی و زه کننده اند و بسیاربچه . (التفهیم بیرونی ، یادداشت ایضاً).چون خار و خس قوی شد زه کرد خوک ملعون در باغ و زو
زجلغتنامه دهخدازج . [ زُ ] (اِ) تیر پرتابی که کوتاه تر از تیرهای دیگر است و پیکانش از دندان فیل و شاخ گاو و امثال آنها است . (از فرهنگ نظام ) (از رشیدی ). تیر پرتاب که پیکان آنرا از استخوان فیل و شاخ قوچ و گاومیش و امثال آن ساخته باشند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). و با جیم فارسی نیز آمد
بیلکلغتنامه دهخدابیلک . [ ل َ ] (اِ مصغر) بیل کوچک . (ناظم الاطباء). بیلچه . بیل خرد. || قسمی از تیر که آن را پیکان دوشاخی باشد و تارکش نیز گویند. نوعی از پیکان که آن را مانند بیل کوچکی سازند و آن راپیکان شکاری نیز گویند. مؤلف مؤیدالفضلا گوید این لغت هندی است لیکن در فارسی مستعمل شده است .
فیلکسلغتنامه دهخدافیلکس . [ ل ِ ] (اِخ ) (خوشبخت ) نام والی یهودیه در سال 652 م . است که شخصی شقی و ستمکار بوده است . (از قاموس کتاب مقدس ).
فیلکونلغتنامه دهخدافیلکون . [ ف َ ل َ ] (ع اِ) بردی ، که گیاهی است . (منتهی الارب ) بردی . پیزر. (یادداشت مؤلف ). || قیر یا زفت که بر کشتی و آوندها مالند. || (ص ) پست . (منتهی الارب ).
فیلک دملغتنامه دهخدافیلک دم . [ ل َ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ییلاقی بخش رامسر شهرستان شهسوار که دارای 175 تن سکنه است . آب آن از چشمه سارها و محصول عمده اش غله و گردو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).