قادرلغتنامه دهخداقادر. [ دِ ] (اِخ ) احمدبن اسحاق ، مکنی به ابوالعباس بیست وپنجمین خلیفه ٔ عباسی است که از 381 تا 422 هَ . ق . خلیفه بود. او پیش از آنکه به خلافت رسد در بطیحه نزد ابوالحسن علی بن نصر صاحب بطیحه می نشست و از طا
قادرلغتنامه دهخداقادر. [ دِ ] (ع ص ) توانا. (منتهی الارب ). قدیر. با قدرت . مقتدر : قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان مرد باید کو به خشم سخت خود قادر شود. منوچهری .در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر و قادر ... ن
قادردیکشنری عربی به فارسیتوانا بودن , شايستگي داشتن , لايق بودن , قابل بودن , مناسب بودن , اماده بودن , ارايش دادن , لباس پوشاندن , قادر بودن , قوي کردن , راهي شدن , روانه شدن , حرکت کردن , رخت بربستن , قاتل وار , کشنده , سبع
پیکادرلغتنامه دهخداپیکادر. [ دُ] (فرانسوی ، اِ) کلمه ٔ اسپانیولی مستعمل در فرانسه بمعنی سوار کاری که در تاخت حیوان متهاجمی چون گاو و جز آن را به نیزه زند.
کادرلغتنامه دهخداکادر. (فرانسوی ، اِ) قاب . چهارچوب . چوب یا فلزی که دور عکس یا آئینه قرار دهند. || در تداول ایرانیان بهیئت اداره کننده ٔ یک اداره یا یک بنگاه اطلاق میشود.
کادرفرهنگ فارسی عمید۱. خط یا خطوطی که نوشته یا تصویر را برای مشخص و متمایز شدن در درون آن قرار میدهند.۲. چهارچوبی از جنس چوب، فلز، یا پلاستیک که عکس، تابلو، یا آینه را در آن قرار میدهند؛ قاب.۳. گروهی از افراد که با تخصصها و وظایف یکسان در خدمت سازمان معینی هستند: کادر مهندسی، کادر آموزشی.۴. [مجاز]
قادرسخنلغتنامه دهخداقادرسخن . [ دِ س ُ خ َ ](ص مرکب ) چیره گفتار. سخنگو. گشاده زبان : چنان قادرسخن شد در معانی که بحری گشت در گوهرفشانی .نظامی .
قادرآبادلغتنامه دهخداقادرآباد. [ دِ ] (اِخ ) دهی است از بخش زابلی شهرستان سراوان در پنج هزارگزی باختر زابلی و کنار راه مالرو زابلی به ایرانشهر و در جلگه واقع و هوای آن گرم و مالاریائی است و 250 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما و ذرت و شغل اهالی
قادریلغتنامه دهخداقادری . [ دِ ] (اِخ ) ده مخروبه ای است از بخش حومه ٔ شهرستان نائین . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
قادرآبادلغتنامه دهخداقادرآباد. [ دِ ] (اِخ ) چشمه ای است از چشمه های طغرلجرد بلوک زرند کرمان . (مرآت البلدان ج 4 ص 243).
ناقادرلغتنامه دهخداناقادر. [ دِ ] (ص مرکب ) عاجز. ناتوان . که قدرت ندارد. که قادر نیست . که قادر به انجام کاری نیست . مقابل قادر. رجوع به قادر شود.
قادرسخنلغتنامه دهخداقادرسخن . [ دِ س ُ خ َ ](ص مرکب ) چیره گفتار. سخنگو. گشاده زبان : چنان قادرسخن شد در معانی که بحری گشت در گوهرفشانی .نظامی .
قادر بودنلغتنامه دهخداقادر بودن . [ دِ دَ ] (مص مرکب ) توانستن .توانا بودن . توانائی داشتن . || مسلّط بودن : و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت ... هفتم بر زبان خویش قادر بودن . (کلیله و دمنه ).
قادر شدنلغتنامه دهخداقادر شدن . [ دِ ش ُ دَ] (مص مرکب ) توانا شدن . توانائی یافتن : آنکه مسکین است اگر قادر شودبس جنایتها از او صادر شود. سعدی .بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو رحمت نکند. (گلستان ).
قادر علی الاطلاقلغتنامه دهخداقادر علی الاطلاق . [ دِ رِ ع َ لَل ْ اِ ] (ص مرکب ) صاحب قدرت بر هر کاری . (آنندراج ) (غیاث ). توانا بر هر چیز و این وصف غالباً در مورد باریتعالی عز اسمه بکار رود: خداوند قادر علی الاطلاق .
چشمه قادرلغتنامه دهخداچشمه قادر. [ چ َ م َ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چمچال بخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاهان که در 14 هزارگزی باختر صحنه و 5 هزارگزی جنوب شوسه ٔ کرمانشاهان به همدان واقع است دشت و معتدل است و <span class="hl" dir="
ناقادرلغتنامه دهخداناقادر. [ دِ ] (ص مرکب ) عاجز. ناتوان . که قدرت ندارد. که قادر نیست . که قادر به انجام کاری نیست . مقابل قادر. رجوع به قادر شود.
عبدالقادرلغتنامه دهخداعبدالقادر. [ ع َ دُل ْ دِ ] (اِخ ) ابن یوسف النقیب الحلبی . وی فقیهی فاضل بود و به سال 1107 هَ . ق . به مدینه درگذشت . از تألیفات اوست : لسان الحکام فی فقه الحنفیة. معرفة الرمی بالسّهام . (از الاعلام زرکلی ).
عبدالقادرلغتنامه دهخداعبدالقادر. [ ع َ دُل ْ دِ ] (اِخ ) ابن الناصر. از فرزندان امام یحیی شرف الدین حسینی امیر یمن است . وی مردی فاضل و عارف به ادب بود. او را شعری است و به سال 1097 هَ . ق . به کوکبان که مرکز امارت او بود درگذشت . (از الاعلام زرکلی ).
عبدالقادرلغتنامه دهخداعبدالقادر. [ ع َ دُل ْ دِ ] (اِخ ) ابن القاسم بن احمد الانصاری السعدی العبادی المالکی . از علماء عربیت بود. به سال 814 هَ . ق . به مکه متولد شد و در 880 هَ . ق . درگذشت . وی قضاوت مالکیه ٔ مکه را یافت . از تص