قبرلغتنامه دهخداقبر. [ ق َ ] (اِخ ) (خیف ذی الَ ...) شهری است نزدیک عُسفان و آن خیف سلام است و ابوبکر همدانی گوید: به خیف ذی القبر مشهور شده است زیرا قبر احمدبن رضا آنجا است . (معجم البلدان ).
قبرلغتنامه دهخداقبر. [ ق ُ ب َ ] (ع اِ) نوعی از مرغان که چکاوک نامندش . (منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ بالا و رجوع به قبرة شود. || نوعی از انگور دراز سپید جید و نیکو. (منتهی الارب ).
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ک ِ ] (ع اِمص ) برتنی . خودپسندی . کوچک شمردن دیگران و بزرگ دانستن خود. عجب . غرور. (ناظم الاطباء) (در تداول عامه ) فیس . افاده . (یادداشت مؤلف ) : همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده ای سال و ماه . معروفی .</p
کیبرلغتنامه دهخداکیبر. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چناران است که در بخش حومه ٔ ارداک شهرستان مشهد واقع است و 287 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کیبرلغتنامه دهخداکیبر. [ ک َ / ک ِ ب ُ ] (اِ) پیکان پهن که به شکاری می اندازند. (آنندراج ). نیزه ٔ کلانی که بدان شکار می کنند. (ناظم الاطباء) : ز آمدشد کیبر کینه کوش هوا شد یکی خانه ٔ چوب پوش . عبداﷲ هاتفی
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ ک ُ ب ُرر ] (ع اِ) کُبْر. کُبُرَّة. کِبْرَة. کلانتر قوم یا قریب تر آنها به جد اعلا.(از منتهی الارب ). بزرگتر یا اقعد و اقرب ایشان (قوم ) در نسب . (از اقرب الموارد). رجوع به کِبرَة شود.
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ ک َ ] (اِ) گبر. پهلوی است و به پارسی خفتان گویند. (صحاح الفرس ). به زبان پهلوی خفتان جنگ را گویند. (برهان ). جامه ای است که در جنگ پوشند مثل خفتان ، و کژاگن نیز گویندش . (اوبهی ). خفتان را گویند. (آنندراج ) : یکی کبر پوشید زال دلیربه جنگ
قبرسیلغتنامه دهخداقبرسی . [ ق ِ رِ سی ی ] (اِخ ) طاهربن عیسی بن قبرس مقری حضری تمیمی به جد خود قبرس منسوب است . ابوعلی حسن بن مسعودبن رزین دمشقی حافظ، آن را به کسر قاف و راء ضبط کرده است . وی ازاصبغبن قرح روایت دارد و از او ابوالقاسم سلیمان بن احمدبن ایوب طیرانی روایت میکند. (الانساب سمعانی ).
قبراءلغتنامه دهخداقبراء. [ ق ُ ] (ع اِ) قُبَّر. چکاوک .رجوع به قبر و قبرة شود. ج ، قبائر. (منتهی الارب ).
قبراقلغتنامه دهخداقبراق . [ ق ِ ] (ص ) چست و چالاک . و چون لفظ عربی و ترکی نیست باید با غین نوشته شود. (فرهنگ نظام ).
قبرالعبادیلغتنامه دهخداقبرالعبادی . [ ق َ رُل ْ ع ِ دی ی ] (اِخ ) منزلی در راه مکه از قادسیه به عُذَیب پس ِ مغیثه پس ِ قرعاء پس ِ واقصه پس ِ عقبه پس ِ قاع پس ِ زباله پس ِ شقوق پس ِ قبرالعبادی پس ِ ثعلبه و آن سه یک راه است . (معجم البلدان ).
قبرسیلغتنامه دهخداقبرسی . [ ق ِ رِ سی ی ] (اِخ ) طاهربن عیسی بن قبرس مقری حضری تمیمی به جد خود قبرس منسوب است . ابوعلی حسن بن مسعودبن رزین دمشقی حافظ، آن را به کسر قاف و راء ضبط کرده است . وی ازاصبغبن قرح روایت دارد و از او ابوالقاسم سلیمان بن احمدبن ایوب طیرانی روایت میکند. (الانساب سمعانی ).
قبر پیغمبریلغتنامه دهخداقبر پیغمبری . [ ق َ رِ پ َ / پ ِ غ َ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گور گشاد و وسیع. (ناظم الاطباء).
قبر رمضانلغتنامه دهخداقبر رمضان .[ ق َ رِ رَ م َ ] (اِخ ) دهی است از قائیدرحمت بخش زاغه ٔ شهرستان خرم آباد. در 14هزارگزی شمال شوسه ٔ خرم آباد به بروجرد واقع و موقع جغرافیایی آن جلگه ، سردسیرمالاریائی است . سکنه ٔ آن 55 تن می باشد.
قبر سفیدلغتنامه دهخداقبر سفید. [ ق َ س ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بوانات ، بخش بوانات و سرچمان شهرستان آباده . در 34000 گزی شمال باختر سوریان و 36000 گزی شوسه ٔ شیراز به اصفهان واقع و موقع جغرافیایی آن کوهستانی و سردسیر است . <
قبر سلامیلغتنامه دهخداقبر سلامی . [ ق َس َ ] (اِ مرکب ) به اصطلاح هندیها احترامی که به زمین دار میکنند جهت اجازه ٔ حفر قبر. || پولی که برای حفر قبر به زمین دار میدهند. (ناظم الاطباء).
خیف ذی القبرلغتنامه دهخداخیف ذی القبر. [ خ َ ف ِ ذِل ْ ق َ ] (اِخ ) نام موضعی است فروتر از خیف سلام . (منتهی الارب ).
سنگ قبرلغتنامه دهخداسنگ قبر. [ س َ گ ِ ق َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مررکب ) سنگ که بر زبر قبر نهند و گاه بر آن نام صاحب قبر و تاریخ وفات بر آن نقر کنند. (یادداشت بخط مؤلف ). سنگ لحد.
ذوالقبرلغتنامه دهخداذوالقبر. [ ذُل ْ ق َ ] (اِخ ) نام شهری به نزدیکی عسفان و آن را خیف ذی القبر نیز نامند. از آنروی که قبر احمدبن الرضا بدانجاست . (المرصع). و یاقوت گوید: خیف ذی القبر، همان خیف سلام است .